Saturday, May 3, 2008

انگشتری در آبراهه

انگشتری در آبراهه

I

جرج خسته از کار روزانه با سرعت بسمت ایستگاه اتوبوس میرفت. او هر شب دقایقی چند قبل ازساعت دوازده محل کار خودرا ترک میکرد تا با اتوبوسی که رأس ساعت دوازده به ایستگاه میرسید خودرا بخانه برساند.ا
بارش باران سیل آسائی که آنروز باریده بود ازساعتها قبل قطع ولی صدای شر شر آبهای جمع شده در خیابان که بسوی فاضلابها روان بودند هنوز شنیده میشد، هوا نیز از نم باران آنروزهنوز دم کرده و چسبناک بود.ا
چون بنزدیک ایستگاه رسید ومطمئن شد که اتوبوس هنوز نرسیده قدری از سرعت قدمهای خود کاست، نگاهی به آسمان کرد، ابرها در حرکت بسوی شمال بودند و ستاره ها دزدانه از میان ابرها به رهگذران خواب آلودی که بسوی خانه های خود روان بودند، چشمک میزدند.ا
وقتی به ایستگاه رسید روی نیمکتی که داخل اطاقک ایستگاه بود نشست، از فرط خستگی به دیواره اطاقک تکیه داد، چشمها را برهم نهاد تا قدری بیاساید، گرمای هوا و خستگی کار آنروز بتدریج میرفت تا اورا از پای در آورد و لشگر خواب را برچشمهای او چیره گرداند ولی برای اینکه آخرین اتوبوس را از دست ندهد تکانی بخود داد و از جا برخاست. چند بار طول و عرض اطاقک را زیر پا گذاشت و نگاهی دقیق به انتهای خیابان انداخت تا شاید از آمدن اتوبوس نشانی بیابد ولی بجز نور ضعیف چند لامپ که بر بالای تیرهای چوبی خیابان سو سو میزدند اثری از نور چراغهای اتوبوس ندید. نگاهی به ساعت خود کرد، چند دقیقه از دوازده گذشته بود. تشویشی ناخود آگاه به دلش چنگ زد زیرا اتوبوس هر شب رأس ساعت دوازده بایستگاه میرسید. فکر کرد اگر اتوبوس بدلیلی نیاید بایستی تمام راه تا خانه را پیاده طی کند چیزی که با خستگی پاها و هوای دم کرده آن موقع برایش بسیارمشکل بود.ا
از اطاقک بیرون آمد، درکنار تیر چراغی که در مجاور اطاقک بود ایستاد و برای رفع دلهره سیگاری آتش زد، همانطور که دود سیگار را از دهان بیرون میداد نگاهش نیز به انتهای خیابان بود تا مگر اثری از آمدن اتوبوس بیابد. دراینموقع یک اتومبیل سواری با سرعت از مقابلش گذشت و مقداری از آبهای باران را که در گودالی جمع شده بود به لباسش پراند. ناراحت و عصبی فحشی زیر لب براننده داد و ته سیگار خودرا کنار جدول انداخت و چون خواست پا بر آن گذارد متوجه شیئی براقی در آبراهه کنار جدول شد. با این تصور که قطعه ای شیشه شکسته است نگاه از آن برداشت، بی حال تر از آن بود که خم شده برای پی بردن به راز انعکاس آن شیئی کنکاش کند ولی انتظار برای رسیدن اتوبوس و اینکه کار دیگری در آن وقت شب نداشت اورا برآن داشت تا خم شده به راز انعکاس نور پی ببرد.ا
با احتیاط از اینکه ممکن است آن قطعه شیشه بدستش آسیب برساند شیئی براق را که آغشته به گل و لای بود از آبراهه کنار جدول برداشت، حجم زیادی از گل قسمتی از آنرا پوشانده بود، برای شناسائی بیشتر دستمالش را از جیب بیرون آورد و گل و لای از آن زدود و متوجه شد شیئی مزبور انگشتری است از طلا که نگین آن با قطعاتی از الماس تزیین یافته است.ا
خواب و خستگی ناگهان از سرش پرید و اتوبوس را فراموش کرد. با سرعت خودرا نزدیک یکی از چراغهائی که بالای سر در یکی از مغازه ها روشن بود رساند و درنور آن به وارسی بیشتر انگشتر پرداخت. اشتباه نکرده بود، حلقه ای بود از طلا با نگینی بزرگ مملو از قطعات بزرگ الماس که بشکل زیبائی بر روی بدنه آن جا سازی شده بود. با اینکه گل و لای هنوز از اطراف انگشتر پاک نشده بود ولی برق الماسهای آن در نور چراغ چشم اورا خیره کرد.ا
نگاهی باطراف نمود تا ببیند کسی متوجه او هست یا نه، میدانست کسی بتازگی این انگشتر را گم نکرده تا درحال جستجو برای یافتن آن باشد، گل و لای اطراف آن نشان میداد روزها و شاید هفته ها در آبراهه کنار جدول بوده و یا بوسیله باران آنروز از جای دیگری باین نقطه حمل شده باشد. درنگ جایز نبود آنرا لای دستمال پیچیده در جیب گذاشت و عجولانه نگاهی دیگر بایستگاه کرد و چون مطمئن شد اتوبوس نخواهد آمد بسرعت پیاده راه خانه را درپیش گرفت.ا
پس از طی یکی از خیابانها بر سر چهار راهی چشمش به یکی از مأمورین گشت شبانه افتاد. بی اختیار از سرعت قدمهای خود کاست زیرا با این فکر که اگر مأمور مزبور باو مشکوک وجیبهایش را وارسی وانگشتر را بیابد در جواب سؤال او راجع بمالکیت انگشتر چه باید بگوید.ا
بدون درنگ بیکی از کوچه های سر راه خود پیچید، از کوچه ای بکوچه دیگر رفت و هربار پس از طی مقداری راه برگشته بعقب نگاه میکرد تا مطمئن شود کسی اورا تعقیب نمیکند، گرما وخستگی پاها همراه با ترس و التهاب از توان او در حرکت میکاست، عرق از سر و صورتش میریخت. هنوز راه زیادی تا رسیدن بخانه داشت. تصمیم گرفت در گوشه ای نشسته قدری استراحت کند ولی با بودن آن انگشتر گرانبها در جیب هیچگونه درنگی را جایز نمی دانست، بایستی هرچه زودتر خودرا بخانه برساند و موضوع یافتن انگشتر را برای همسرش تعریف کند.ا
دست درجیب کرد تا از بودن انگشتر مطمئن شود. سالها بود آرزو میکرد انگشتری هرچه کم بها بمناسبتی برای همسرش بخرد ولی با درآمد اندکی که از کار خود در کارخانه ریسندگی شهر داشت خرید آن برایش امکان پذیر نبود. اما حالا میتوانست این انگشتر گرانبها را به همسرش هدیه کند. قیافه همسرش (رز) را مجسم کرد که با دیدن انگشتر چه اندازه شاد وشگفت زده خواهد شد.ا
با خود فکر کرد آیا رز داستان اورا در مورد یافتن انگشتر باور خواهد کرد آنهم انگشتری باین زیبائی، بی اختیار لبخندی زد و بخود گفت: "چرا که نه، انگشتر هنوز بقدر کافی از گل و لای آبراهه کنار جدول پاک نشده، این خود دلیلی بر اثبات گفته او خواهد بود" ولی بعد اندیشید: "راستی کدام احمقی انگشتری چنین گرانبها را گم کرده و درپی یافتن آن زمین و زمان را زیر و رو نکرده است، آنهم درکنار خیابان و نزدیک اطاقک ایستگاه اتوبوس که هر روز صد ها نفر از کنار آن عبور میکنند".ا
دوباره قدمها را تند کرد. وارد یکی از خیابانهای اصلی شد. از فرط عجله پا در گودال پر آبی گذاشت و سکندری خورد، چیزی نمانده بود نقش زمین شود، خواست دوباره براه افتد که متوجه شد پایش صدمه دیده و بزحمت میتواند آنرا روی زمین بگذارد. بخودش لعنت فرستاد که چرا در راه رفتن دقت نکرده است. لنگ لنگان مقداری از طول خیابان را طی کرد ولی درد پا امانش را برید. خودرا به یکی از ایستگاههای اتوبوس بین راه رساند و روی نیمکت داخل اطاقک نشست، قدری پای صدمه دیده اش را با دست مالش داد، عصبی و ناراحت نگاهی به سرتا سر خیابان کرد تا شاید وسیله ای برای رسیدن بخانه پیدا کند ولی خیابان خلوت بود و وسیله نقلیه ای در حال حرکت دیده نمیشد.ا
میدانست که دیگر نباید منتظر آمدن اتوبوس باشد وبایستی با همان پای مجروح هرچه زودتر پیاده خودرا بخانه برساند. ناچار از روی نیمکت برخاست و دوباره لنگ لنگان براه افتاد.ا
درتمام سالهائیکه در کارخانه ریسندگی شهر کار میکرد شاید این دومین بار بود که اتوبوس را از دست میداد ولی این بار از غیبت اتوبوس چندان هم ناراضی نبود زیرا نیامدن اتوبوس باعث شده بود تا صاحب یک انگشتر الماس نفیس و گرانبها شود.ا
تصور اینکه حالا یک شیئی گرانبها درجیب دارد باعث شد تا درد پا را فراموش کند. آخرین خیابان را طی کرد و وارد کوچه ای شد که خانه اش در انتهای آن قرار داشت. در روشنائی لامپی که حول و حوش خانه اش روشن بود رز، همسرش را دید که در میان چهارچوب درب ایستاده است، هراسان خود را باو رساند و پرسید: "عزیزم، برای چه اینجا ایستاده ای".ا
رز بجای جواب پرسید: "برای چه امشب اینقدر دیر آمدی، هیچگاه اینقدر تآخیر نداشتی".ا
جرج بجای توضیح بازوی همسرش را گرفته اورا بداخل خانه برد و پس از اینکه مطمئن شد همسایگان همگی در خواب هستند درب اطاق را محکم بست و در شعله لامپی که اطاق را روشن کرده بود تمام ماجرای یافتن انگشتر را برای رز که با تعجب و دهان باز باو گوش میداد شرح داد و پس از آن دستمال را که همچنان آغشته به گل و لای بود از جیب بیرون آورد و بدستشوئی برد تا باقیمانده گل و لای را کاملا" از انگشتر بزداید، پس از فارغ شدن از شستن انگشتر برگشت و آنرا جلوی چشمان حیرت زده همسرش نگاهداشت و پرسید: "رز، زیباست نیست؟" و تأکید کرد: "تا حالا چنین انگشتر زیبائی دیده ای؟".ا
رز که حیرت زده گاهی به شوهر و گاهی به انگشتر نگاه میکرد و هنوز نتوانسته بود واقعیت موضوع را باور کند از شوهرش پرسید: "یعنی چه کسی انگشتر باین زیبائی را گم کرده است" و اضافه کرد: "حتما" تا حالا برای یافتنش به پلیس اطلاع داده اند".ا
جرج بی اعتنا باین موضوع جوابداد:"من که تا حالا خبری راجع به گمشدن آن درروزنامه ها نخوانده ام".ا
رز انگشتر را از دست شوهر گرفت و درحالیکه دستهایش لرزش خفیفی داشت آن را به انگشت کرد، قدری دورتر از چشمها و در روشنائی لامپ اطاق نگاهداشت، نگاهی بدستها و انگشتر نمود وناگهان مثل اینکه جسم سوزانی بدست نموده باشد بتندی آنرا از انگشت بیرون آورد و به شوهرش باز پس داد.ا
جرج که انتظار چنین عکس العملی را از رز نداشت و فکر میکرد رز از دیدن انگشتر خوشحال گشته اورا با اشتیاق ببوسد از این حرکت او جا خورد و پرسید: "رز ترا چه میشود؟ فکر میکردم از داشتن آن خوشحال خواهی شد".ا
رز درحالیکه اشک به چشمها داشت نگاهی به شوهر کرد و گفت: "هیچ توجه کردی که انگشتر زیبائی مثل این با دستهای نحیف من که هر روز از صبح تا شب با آن در رستوران ظرف میشویم هیچ تناسبی نداشته و ناجور بنظر میرسد" و اضافه کرد: "کسی باید این انگشتر را بدست کند که دستهائی لطیف و کار نکرده داشته باشد و لباسهای زیبائی هم ارز این انگشتر هم بپوشد".ا
جرج برای خوشحالی همسرش گفت: "خوب عزیزم اینکه نگرانی ندارد، میتوانم لباس زیبائی هم برایت بخرم تا با این انگشتر متناسب باشد".ا
رز خنده تلخی کرد و جوابداد: "گیرم که اینکار را هم کردی، در کدام پارتی و یا شب نشینی میتوانم آنرا بانگشت کنم" و اضافه کرد: "آیا تو چنین پارتی هائی در میان دوستان و فامیل خود سراغ داری".ا
جرج باز هم برای خوشحال کردن همسرش گفت: "در محفلهای خانوادگی که میتوانی آنرا به انگشت کنی".ا
رز نگاه مشکوکی بانگشتر کرد و جوابداد: "دوستان و آشنایانی که ما را میشناسند بلافاصله میفهمند این انگشتر متعلق بمن نیست چون میدانند تو قدرت خرید آنرا نداری" و بلافاصله اضافه کرد: "همه با شک و تردید بتو و من نگاه خواهند کرد، ممکن هم هست از روی بدجنسی به پلیس اطلاع دهند که ما آنرا از جائی دزدیده ایم".ا
جرج ناگهان احساس کرد انگشتر، دیگر آن زیبائی و انعکاس اولیه ای را که هنگام یافتن بچشمش خورده بود ندارد، قدری آنرا در دستها و میان انگشتانش از این دست بآن دست کرد و به همسرش گفت: "عزیزم، سالها بود آرزو میکردم بتوانم انگشتری زیبا بتو هدیه کنم، امشب با یافتن این انگشتر فکر کردم میتوانم با آن تو را خوشحال کنم ولی اینطور که میبینم در اشتباه بوده ام".ا
رز برای دلجوئی از شوهرش دوباره انگشتر را از دست او گرفته به انگشت کرد، نگاهی از روی حسرت بآن نمود و درحالیکه آنرا جلوی چشمان شوهرش گرفته بود گفت: "عزیزم، میدانم که خیلی دوستم داری ولی همانطور که می بینی این انگشتر در حین زیبائی چقدر با دستهای من غریبه میباشد".ا
جرج شکست خورده و ناراحت از خوشحال کردن همسرش روی یکی از صندلیها نشست. پای صدمه دیده اش بپایه صندلی خورد و دردی شدید تمام وجودش را فرا گرفت، تازه بیادش آمد که باید فکری برای ترمیم پای صدمه دیده اش بکند، از رز خواهش کرد درصورت امکان پارچه ای برای پیچیدن دور پا باو بدهد.ا
پس از فارغ شدن از پوشش پا رو به همسرش کرد و گفت: "حالا چه فکر میکنی؟ با این انگشتر چه باید بکنیم؟" وبا یأس وافسردگی اضافه کرد: "بهتر نیست آنرا برده سر جایش بگذارم و یا به پلیس یافتن آنرا اطلاع دهم".ا
رز قدری به انگشتر که هنوز در دستش بود نگاه کرد و با لحنی که مخالفت اورا نشان میداد گفت: "اینطور که نه" و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد گفت: "بهتر نیست آنرا فروخته با پولش برای خودمان چیزهای دیگری بخریم".ا
جرج پس از قدری تأمل جوابداد: "منهم فکر میکنم بهتر است همین کار را بکنیم" ولی بعد اضافه کرد: "ولی کدام جواهر فروشی بدون دیدن سند مالکیت آنرا از ما خواهد خرید".ا
سپس بفکر فرو رفت، تمام احساس شعفی که از یافتن انگشتر باو دست داده بود یکباره جای خودرا به نگرانی و احساس ترسی خارج از انتظار داد، چیزی که هرگز فکرش را هم نمیکرد. انگشتری زیبا و باحتمال زیاد گرانبها یافته بود، بجای اینکه خوشحالش کند او را نگران و مضطرب نموده بود.ا
با اینهمه هنوز امید داشت شاید بتواند راهی برای فروش انگشتر پیدا کند. بیاد آورد بارها از دوستان و همکارانش شنیده بود که در جنوب شهر کسانی هستند که اجناس دزدیده شده و یا بدون سند خرید را البته با قیمتهای ارزانتری خریداری میکنند، شاید بتواند یکی از آنها را یافته انگشتر را بآنها بفروشد ولی بعد باین فکر افتاد: "او که از قیمت واقعی انگشتر آگاه نیست و نمیداند با چه قیمتی میتواند با خریدار کنار بیاید".ا
خسته تر از آن بود که بیش از آن به انگشتر فکر کند. انگشتر و رز را تنها گذاشت و به بستر رفت تا شاید روز بعد بتواند راهی برای فروش آن پیدا نماید.ا

II
روز بعد با پای رنجور و دردمند خود لنگان لنگان سر کار رفت. جرئت نمیکرد درباره یافتن انگشتر با همکارانش صحبت کند. این احتمال وجود داشت که داستان اورا در مورد یافتن انگشتر باور نکنند و یا از فرط حسادت یافتن انگشتر را به پلیس اطلاع دهند لذا بهتر آن دید تا از یافتن انگشتر صحبتی بمیان نیاورد.ا
همکارانش که اورا لنگان دیدند از حالش جویا شدند و او هم ماجرای نیامدن اتوبوس و پیاده روی شبانه و سقوط در چاله پر از آب را برایشان شرح داد.ا
شب هنگام که بخانه بازگشت رز از او پرسید: "آیا کسی را برای فروش انگشتر پیدا کردی".ا
جرج جوابداد: "هنوز بدرستی نمیدانم برای فروش آن چه باید بکنیم، شاید روزهای بعد کسی را برای اینکار پیدا کنم".ا
رز گفت: "موافقی از برادرم دراینمورد پرس و جو کنم، او ممکن است کسانی را در رابطه با اینکار بشناسد".ا
جرج که نظر خوبی با برادر زنش نداشت و اورا آدم سالمی نمیدانست جوابداد: "حالا عجله نکن ببینیم چه پیش خواهد آمد".ا
رز که از جواب سربالای شوهرش دلخور شده بود پرسید: "تو فکر بهتری بنظرت میرسد".ا
جرج سری تکان داد و گفت: "نه، حقیقت اینکه ما هنوز نمیدانیم بهای واقعی این انگشتر چقدر است وبا چه مبلغی میتوانیم آنرا بفروشیم" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "شاید آنها بخواهند آنرا مفت از چنگمان در آورند".ا
رز ضمن تأیید نظر شوهرش درحالیکه انگشتر را از کشوی میز خود بیرون میآورد نظر دیگری بر آن انداخت وضمن کشیدن آهی از افسوس گفت: "واقعا" زیباست! حیف که با دستهای من مانند وصله ای ناجور است".ا
جرج پیشنهاد کرد: "آخر این هفته به مرکز شهر برویم و مغازه جواهر فروشیها و ویترین آنها را از نظر بگذرانیم شاید بتوانیم انگشتری شبیه این ویا مشابه آنرا یافته از چند و چون قیمت آن مطلع شویم".ا
رز گفت: "بهتر نیست قبل از اینکار بفکر تهیه یکدست لباس نو و شیک برای خودت و من باشی تا با داشتن این انگشتر در دستمان متناسب باشد".ا
جرج با لبخندی پاسخ داد: "پیشنهاد خوبی است ولی باید ببینیم چه مقدار پول میتوانیم برای خرید لباسهائی که مورد نظرمان است تهیه کنیم".ا
رز فوری جوابداد: "من 75 شیلینگ پس انداز دارم".ا
جرج با همان لبخند دست در جیب کرد و 54 شیلینگ بیرون آورد و گفت: "موجودی منهم همینقدر است".ا
رز نا امید جوابداد: "اینکه برای خرید دو دست لباس خوب کافی نیست".ا
جرج تأیید کرد و گفت: "پس باید اول بمغازه لباس فروشی رفته از قیمت لباسها پرس و جو کنیم".ا
آخر هفته بچند لباس فروشی سر زدند. قیمتها بیشتر از آن بود که فکر میکردند. شب خسته و نا امید از خرید بخانه باز گشتند. رز که با دیدن لباسهای زیبا و آنچنانی بهیجان آمده و آرزوی پوشیدن آنها یکدم از خاطرش دور نمیشد به شوهرش گفت: "یعنی هیچ جور نمیشه یکدست از آنها را برای من بخری".ا
جرج عصبی و ناراحت پرسید: "تو فکر میکنی میتونم؟".ا
رز بجای جواب سؤال کرد: "نمیتونی از کارخونه مساعده بگیری؟".ا
جرج عصبی تر از قبل جوابداد: "گیرم درخواستم را قبول و بمن مساعده دادند آخر ماه از حقوقم کسر میکنند آنوقت کرایه خانه و پول خورد و خوراکمان را از کجا تأمین کنیم".ا
رز که شوهرش را عصبی دید بحال قهر از اطاق خارج و به آشپزخانه رفت تا خودش را با شستن ظروف مشغول کند ولی فکرش کماکان در اطراف خرید لباسها سیر میکرد.ا
پس از اینکه کارش در آشپزخانه تمام شد نزد شوهرش که خسته و ساکت هنوز روی صندلی نشسته بود آمد و با قدری تردید گفت: "میتونی از برادرم قرض کنی و بعد از فروش انگشتر باو پس بدهی".ا
جرج نگاه خشمگینی به همسرش کرد و گفت: "همانکه گفتم، دوست ندارم با برادرت دراین باره صحبت کنم".ا
رز با دلخوری ابروهای خودرا بالا انداخت و گفت: "خیلی خوب پس از هر کجا که خودت صلاح میدانی پول فراهم کن" و با حال قهر باطاق خود رفت.ا
جرج از جا برخاست و با خشم لگدی به صندلی زد و بی اختیار آه از نهادش بر آمد. پای دردمند خود را با دو دست گرفت و دوباره روی صندلی نشست. حالا میدید این انگشتر لعنتی نه تنها - آنطور که هنگام یافتن فکر میکرد - رز را خوشحال نکرده بلکه آتمسفر زندگی اورا تیره و پر تشنج نیز نموده است. برای فروش انگشتر نیز هیچ راه حل مناسبی بنظرش نمیرسید وبهیچوجه هم نمیخواست پولی از برادر زنش (سیمون) قرض و یا از او برای فروش انگشتر یاری طلبد زیرا آگاه بود که او مردی مکار و دغلباز است و بخاطر کسب پول بهرکاری دست میزند، در دیدارهای خانوادگی سیمون همیشه زندگی مرفه خود را برخ جرج میکشید و شروع به شرح موفقیتهایش در زندگی میکرد و با گوشه و کنایه جرج را متهم میکرد که حاضر نیست برای بهتر کردن وضع زندگی خود و همسرش تلاش بیشتری کند.ا

III
یکهفته از این ماجرا گذشت، جرج دیگر راجع به انگشتر و فروش آن با همسرش صحبت نکرد.ا
یکروز صبح قبل از بیدار شدن رز از جا برخاست، لباس پوشید وبدون اینکه او را بیدار کند انگشتر را برداشت وبسرعت از خانه خارج شد تا با اتوبوسی که به شهر میرفت خودرا به مغازه های جواهر فروشی برساند.ا
چون بخیابان مورد نظر رسید ابتدا ویترین مغازه ها را زیر نظر گرفت ولی انگشتری مشابه آنچه یافته بود پیدا نکرد ناچار وارد یکی از مغازه ها شد و از فروشنده خواست چند انگشترالماس گرانقیمت باو نشان دهد.ا
فروشنده پس از آنکه نگاه استفهام آمیزی به او کرد پرسید: "برای خودتان میخواهید یا برای همسرتان؟".ا
جرج خنده ای تصنعی بر لب آورد و جوابداد: "البته برای خانمم".ا
فروشنده پس از قدری تأمل اشاره به جعبه ای از انگشترهای الماس که در ویترین پیشخوان مغازه بود کرد وبه جرج گفت: "به این انگشترها نگاه کنید، هرکدام از آنها مورد نظر شماست بگوئید تا برایتان بیرون بیاورم".ا
جرج نگاه دقیقی به انگشترها کرد و انگشتری مشابه آنچه یافته بود در بین آنها ندید لذا از فروشنده خواست چنانچه ممکن است انگشترهای دیگری حتی گرانقیمت تر باو نشان دهد".ا
فروشنده مردد و مشکوک نگاه دیگری به سر و وضع جرج کرد و گفت: "انگشترهائی را که نشانتان دادم بسیار گرانبها هستند" و اضافه کرد: "آیا واقعا" خیال خرید دارید یا تنها برای دیدن جواهرات اینجا آمده اید".ا
جرج که متوجه منظور فروشنده شده بود فوری داستانی ساخت وجوابداد: "راستش اینکه من و همسرم قبلا" انگشتر زیبائی اینجا دیده ایم حالا درنظر دارم چنانچه آنرا دیدم فوری برایش خریداری کنم".ا
فروشنده که حالا کاملا" به قصد جرج برای خرید انگشتر شک کرده بود گفت: "بسیار خوب، اینگونه انگشترهای گرانقیمت را ما در گاوصندوق میگذاریم، قدری صبر کنید تا آنرا برایتان بیاورم" وبرای آوردن آنها با سرعت بانتهای مغازه رفت.ا
جرج که خود دریافته بود بیگدار به آب زده وبیجهت فروشنده را برای آوردن انگشتری گرانقیمت فرستاده است قدری پا به پا کرد و به انتظار ایستاد ولی چون مدتی گذشت و از فروشنده خبری نشد با این تصور که ممکن است او مشکوک شده به پلیس تلفن کند از مغازه خارج وبسرعت از آن ناحیه دور شد.ا
آنروز جرئت نکرد به مغازه های دیگر مراجعه کند و خسته از عدم موفقیت دریافتن بهای واقعی انگشتر درحالیکه بهرچه انگشتر الماس بود لعنت میفرستاد بخانه بازگشت.ا
هنگامیکه بخانه رسید متوجه شد برادر زنش سیمون درخانه آنها است. سیمون با دیدن جرج از جا برخاست و برخلاف همیشه پس از سلامی گرم برای در آغوش گرفتن او قدم پیش گذاشت.ا
جرج متعجب از رفتار غیرعادی سیمون به سلام او پاسخ داد ولی منتظر ماند تا او خود دلیل اینهمه محبت و گرمی را بیان کند.ا
سیمون که جرج را ساکت و منتظر دید خنده ای کرد و گفت: "خبرهای خوبی از رز شنیده ام، او بمن گفت که تو انگشتر زیبا و گرانبهائی پیدا کرده ای".ا
جرج خشمگین و عصبی نگاه شماتت باری به همسرش کرد و بدون اینکه جوابی به سیمون بدهد خودرا روی یکی از صندلیها انداخت.ا
رز برای اینکه وجود برادرش را درخانه خود توجیه کند رو به شوهرش کرد و گفت: "جرج، عزیزم، به برادرم اطلاع دادم بخانه ما بیاید تا شاید بتواند در مورد فروش انگشتر راهی بما نشان دهد" و اضافه کرد: "هرچه باشد او بهتر از ما با خریداران و فروشندگان اینگونه اجناس قیمتی آشنائی و سر و کار دارد".ا
جرج سری تکان داد و بی اعتنا به گفته های رز جوابداد: " مسئله ای نیست من خود راهی برای فروش آن پیدا خواهم کرد".ا
سیمون گفت: "جرج، یعنی نمیخواهی من برای فروش آن راهی جلوی پایت بگذارم".ا
جرج با همان بی اعتنائی جوابداد: "خیر".ا
سیمون نا امید نشد و پرسید: "حالا میشه من نگاهی به انگشتر کنم؟".ا
جرج با سرسختی جوابداد: "گفتم که خیر".ا
سیمون رو به خواهرش کرد و گفت: "نگفتم بی جهت از من خواستی بخانه ات آمده کمکت کنم" وبا نفرت اضافه کرد: "بهت که گفتم این مرد آدم بشو نیست".ا
جرج که خسته و نا امید بخانه بازگشته و آماده انفجار بود با توهین سیمون ازکوره در رفت ودرحالیکه از صندلی برمیخاست و آماده حمله به سیمون بود رو باو کرد وگفت: "چه کسی آدم بشو نیست".ا
سیمون همانطور بی اعتنا به جرج جوابداد: "معلومه، تومغرور کله شق را میگویم که حاضر نیستی کسی کمکت کنه".ا
جرج که ازسابقه سیمون بخوبی اطلاع داشت و میدانست او بی جهت بکسی کمک نمیکند و بقول معروف - برای رضای خدا کاری نمیکند - جوابداد: "همانکه گفتم، احتیاج به کمک تو ندارم" و پس از لحظه ای مکث ادامه داد: "ممکنه هرچه زودتر خانه مرا ترک کنی".ا
سیمون که انتظار چنین پذیرائی گرمی را از جانب جرج نداشت از جا برخاست وهنگام خارج شدن از اطاق برای اینکه ضربه توهین جرج را داده باشد رو به او کرد و گفت: "بهتر بود قبلا" یافتن انگشتر را به پلیس اطلاع میدادی".ا
جرج که قصد سیمون را دریافته و میدانست او پس از خارج شدن ازخانه مستقیما" نزد پلیس خواهد رفت بسمت او یورش برد و در آستانه درب خانه با او گلاویز شد. سیمون که ضعیفتر از جرج بنظر میرسید سعی داشت خودرا از چنگ او خلاص کرده از خانه خارج شود ولی جرج اورا بداخل کشید و با چند ضربه مشت نقش زمین کرد. هنگامیکه سیمون بزمین میافتاد سرش بسختی با یکی از پله های ورودی خانه برخورد کرد.ا
رز که شاهد ماجرا بود فریادکنان برای نجات جان برادرش ازهمسایگان استمداد طلبید ولی هنگامیکه آنها به صحنه زد و خورد رسیدند سیمون را بیحرکت درحالیکه خون فراوانی از سرش رفته بود، روی زمین یافتند.ا

IV
روز بعد خبری باین مضمون در روزنامه های شهر بچشم میخورد: "روز قبل دو نفر از اعضای یک فامیل برای تصاحب یک انگشتر بدلی قصد جان یکدیگر نمودند که درنهایت یکی از آنها بدست دیگری بقتل رسید. قاتل اکنون در زندان و در انتظار محاکمه بسر میبرد. مشروح خبر درروزهای بعد باطلاع خوانندگان خواهد رسید".ا
































No comments: