Tuesday, May 13, 2008

سفید پوشی کنار دریاچه


سفید پوشی در کنار دریاچه


چون درپی رهائی از یک بیماری سخت احتیاج به استراحتی طولانی داشتم با توصیه یکی از دوستان که در شمال ویلائی داشت نزد او رفتم.ا
اواخر تابستان بود وهوای شمال از آن تک و تاب و دم همیشگی خود افتاده بود، وزش نسیم خنکی گرمای دم کرده داخل جنگل را ملایم میکرد و تن را آزار نمیداد.ا
دوستم روزها درپی انجام کارهایش از خانه خارج میشد و ویلا را دراختیار من و پیرزن خدمتکاری که از دهکده مجاور میآمد میگذارد. من نیز پس از صرف صبحانه ای که پیرزن برایمان تهیه میکرد یک بطری آب و مقداری خوراکی و یک کتاب در ساک دستی خود گذاشته آهسته و قدم زنان از سراشیبی کوره راهی پر پیچ و خم بکنار دریاچه کوچکی که درآن حوالی بود میرفتم، روی کنده یک درخت شکسته در مکانی که درختان سرو و افرا بر آن سایه انداخته بودند می نشستم و ساعتها درسکوت سکر آور درختان کنار دریاچه کتاب میخواندم.ا
گرمای ملایم روز و سکوت عمیق آن محل برای من که همیشه در غوغا و ازدحام شهر زندگی کرده بودم آرامشی بس لذتبخش بهمراه داشت. روزهای اول کتاب را برای خواندن بدست میگرفتم ولی بدون اینکه آنرا باز کنم ساعتها چشم می بستم و سکوت آرامبخش آن محیط را که گهگاه با جیغ پرنده ای شکسته میشد با گوش و حواس خود میبلعیدم و تن را در گرمای روانبخش خورشید که از لابلای شاخ و برگ درختان برمن میتابید رها میکردم.ا
یک بار در آرامش و سکوت کنار دریاچه بخواب عمیقی فرو رفتم و هنگامیکه بیدار شدم شب در رسیده بود و من ترسان و بیمناک از تنهائی وسیاهی شب از کوره راه باریک افتان و خیزان خودرا به ویلا رساندم.ا
در یکی از روزها هنگامیکه بکنار دریاچه رسیدم در ساحل آن قدری دورتر از جائیکه می نشستم اورا دیدم که با پاهای برهنه بر روی خاکهای نرم ساحل به آهستگی قدم میزد. لباس سفیدی در بر داشت که قامت بلند و پاهای اورا میپوشاند و موهای سفیدش نیز گردن و شانه های اورا دربر گرفته بود. سرش پائین بود و اینطور نشان میداد که بچیزی توجه ندارد ولی با دیدن من ناگهان ایستاد و با کنجکاوی اطراف خودرا از زیر نظر گذراند.ا
فکر کردم حضور من آرامش اورا بهم زده است لذا تصمیم گرفتم ساک خودرا برداشته بجائی دورتر بروم ولی چون مشاهده کردم پس از دقایقی چند دوباره بدون تشویش بقدم زدن ادامه داد پی بردم حضور مرا مزاحم دنیای خلوت خود نیافته است.ا
کتاب را از ساک دستی بیرون آورده مشغول خواندن شدم ولی چون دیدار غریبه ای چون او در آن محل حس کنجکاوی مرا برانگیخته بود هر از گاه سر را بالا گرفته باو نگاه میکردم تا بدانم هدفش از قدم زدن در ساحل آن دریاچه چیست ولی او را میدیدم که همچنان ساحل دریاچه را بزیر قدمهای خود گرفته و هر از گاه مدتی طولانی میایستد وبآسمان خیره میشود.ا
بنظرم آمد که این حالت او از یک انتظار و یا کنجکاوی عمیق سرچشمه میگیرد. فکر کردم نکند نگران بهم خوردن آسمان و ریزش باران است ولی چون بآسمان نگاه کردم حتی لکه ابری هم در آن ندیدم تا نشانه ای از تغییرات جوی و ریزش باران باشد.ا
در آن هنگام پرنده های مهاجر دسته دسته بصورت V بزرگی در آسمان پرواز و بسوی جنوب میرفتند. بخود گفتم: " نکند پرواز دسته جمعی آن پرندگان توجه اورا جلب کرده و برای دیدن آنها سر بآسمان بلند میکند".ا
آنروز کنجکاوی در رفتار او باعث شد تا زمان را از دست داده نتوانم بیش از چند صفحه کتاب بخوانم و درنهایت چون به تبعیت از او هر از گاه بآسمان مینگریستم ناگهان متوجه شدم خورشید میرود تا در آنطرف دریاچه درپشت درختان ناپدید شود. ازجا برخاستم تا قبل از تاریک شدن هوا به ویلا باز گردم. دراینحال اورا دیدم که با همان لباس سفید وارد دریاچه شده تن بآب میساید.ا
بی اختیار خنده ام گرفت، با خود گفتم: "مثل اینکه تا حال از من شرم داشت که وارد آب نمیشد و حال که مرا در حال دور شدن از کنار دریاچه میبیند هوای آب تنی بسرش زده است" و بدون اینکه دیگر باو نگاه کنم بسوی ویلا رفتم.ا
شب هنگام، دیدن آن سفیدپوش را درکنار دریاچه با دوستم در میان گذاردم. سرش را با بی تفاوتی تکان داد و گفت: "عجیب نیست، این دریاچه مکانی خلوت و منحصر بفرد دراین منطقه میباشد، عشاقی که سودای دیدن یکدیگر را دارند هرسال در این فصل برای دیدن هم این گوشه دنج را انتخاب میکنند".ا
گفتم: "سفید پوشی که من امروز دیدم بسیار زیبا و متین بود، دلم نمیخواست حتی برای یک لحظه نیز چشم از او بردارم ولی میترسیدم نگاههای من آرامش اورا برهم زده برای قدم زدن جای دیگری را انتخاب کند".ا
دوستم خندید و گفت: "مطمئن باش جائی بهتر از اینجا پیدا نخواهد کرد".ا
سخنان دوستم کنجکاوم کرد تا روز بعد زودتر از خواب برخاسته برای دیدن سفیدپوش زیبا بکنار دریاچه روم. پس از صرف صبحانه ای مختصر عازم ساحل شدم. قبل از من آمده بود و مانند روز قبل در کنار ساحل بنرمی قدم میزد، چون مرا دید قدری دورتر رفت و فاصله اش را با من زیادتر نمود.ا
با اینکه روزهای قبل تنهائی در کنار آن دریاچه بمن آرامش میداد ولی آنروز احساس کردم ازدیدن آن موجود زیبا که رفتار با وقارش اینچنین توجه مرا بخود جلب کرده است خوشحال هستم.ا
برای اینکه آرامش اورا برهم نزنم آهسته روی کنده درخت نشستم و مانند روزهای قبل دوباره خواندن کتاب را شروع کردم.ا
پس از خواندن چند صفحه برای اینکه بچشمان خود قدری استراحت داده باشم کتاب را بستم و نگاهم را بجائیکه او قدم میزد انداختم ولی او را ندیدم. با خود گفتم: "حتما" برای شنا آمده بود و چون مرا مزاحم دید منصرف شده، رفته است" ولی در همین موقع اورا دیدم که از لابلای درختان بیرون آمد و پس از اینکه قدری بآسمان خیره شد دوباره قدم زدن آهسته خودرا بر روی خاکهای نرم کنار دریاچه شروع کرد.ا
روز سوم هوا قدری سرد شد، باد تندی وزیدن گرفت که برگ درختان را بشدت تکان میداد. در وهله اول فکر کردم بهتر است از رفتن بکنار دریاچه منصرف و درویلا بمانم ولی حس کنجکاوی درمورد آن سفیدپوش زیبا وادارم کرد شال ضخیمی از پیرزن خدمتکار گرفته با خود ببرم تا درصورت سردتر شدن هوا روی دوشم بیندازم.ا
با رسیدن بکنار دریاچه اورا دیدم که همچنان با گامهای بلند خود بالا و پائین میرفت. بلافاصله دریافتم که آنروز هیجان بیشتری در راهپیمائی و حرکات خود دارد. مثل این بود که از انتظار خسته شده، از خود بیتابی نشان میداد. بیشتر از روزهای قبل ساکت میایستاد و بآسمان خیره میشد. آنروز باو حق دادم تا از تغییرات هوا مشوش باشد چون قطعات بزرگی از ابرهای سیاه در آسمان شناور بود و هرازگاه برای مدتی طولانی چهره خورشید را میپوشاند و سایه سیاهش سطح دریاچه را تاریک مینمود.ا
شال را بدور خود پیچیدم و ساکت بر روی کنده درخت نشستم. حالا دیگر منتظر بودم ببینم او که این چند روزه ساحل دریاچه را بزیر پاهای خود گرفته و مرتب بالا و پائین میرود در انتظار چیست و چه میخواهد بکند. مطمئن بودم برای شنا و آب تنی نیامده چون دراین سه روز فرصتهای مناسبی برای اینکار داشت. اگر وعده ملاقاتی داشته که دراین سه روز باید بدیدن او آمده باشند، درغیر اینصورت باید راز دیگری در حضور سه روزه او دراینجا وجود داشته باشد.ا
با اینکه از کنجکاوی در پی بردن به راز دیگران تنفر داشتم ولی اینجا من بودم و او، کار دیگری هم نداشتم، بایستی آنقدر ادامه میدادم تا سر از کار او بدر آورم.ا
ساعت با خود نداشتم ولی با دیدن نور خورشید که گهگاه از پشت ابرها بیرون میآمد حدس زدم باید پاسی از ظهر گذشته باشد. حالا اورا میدیدم که بیشتر از پیش طول ساحل دریاچه را طی و درهمان حال به آسمان نگریسته صداهائی از حلقوم خود خارج میسازد.ا
کنجکاوی او در نگریستن به آسمان باعث شد تا من نیز خط سیر نگاه اورا دنبال و چشم به آسمان بدوزم.ا
دراین هنگام قطعه ابر بزرگی که خورشید را پوشانده بود بتدریج کنار رفت و آسمان صاف وآبی رنگ با تمام عظمت خود در دید ما ظاهر شد. دراینحال لکه سفیدی درپهنه آبی آسمان بچشمم خورد که بتدریج پائین آمده بزرگ و بزرگتر شد وچیزی نگذشت پرنده سفیدی را مشاهده کردم که با بالهای باز خود همچون یک کایت بزرگ بسوی آبهای دریاچه شیرجه زد.ا
دراینموقع سفیدپوش زیبا را دیدم که او هم بالهای سفید خودرا باز کرده حرکت میدهد و صداهائی شبیه آن پرنده دیگراز حلقوم خود خارج میسازد تا بدینوسیله توجه پرنده سفید را بخود جلب و اورا متوجه حضور خود در آنجا نماید.ا
پرنده سفید نیز که صداها را شنیده بود پس از اینکه یکدور وسیع دربالای دریاچه زد آهسته پائین آمد و درکنار سفید پوش زیبا بر زمین نشست.ا
لحظه ای بس تماشائی بود. هر دو بهم نزدیک شده گردنهای دراز خودرا بهم میسائیدند و صداهائی از حلقوم خود خارج میساختند. پس از آن درحالیکه بالهای خودرا باز و بسته میکردند گردش عاشقانه ای را بگرد هم آغاز نمودند و گهگاه بهم نزدیک شده بدن ببدن یکدیگر میسائیدند. گرچه زبان آنها را نمیدانستم تا بدانم چه میگویند ولی میتوانستم حدس بزنم که میخواهند از زمان فراق و انتظار طولانی خود سخن گویند.ا
پس از مدت زمانی نه چندان طولانی ناگهان هر دو بال گشوده یکی پس از دیگری از زمین برخاستند و پس از یکبار چرخیدن بروی دریاچه با میعادگاه خود وداع کرده در آسمان اوج گرفتند و سپس بسوی جنوب و آبهای گرم روان شدند.ا








No comments: