Monday, May 19, 2008

فرار از دوزخ (قسمت دوم)ا

(فرار از دوزخ (قسمت دوم

I
گذر از بیراهه ها
شهاب داستان عبورش را از کوههای مرزی ایران و ترکیه در استانبول بشرح زیر برایم چنین تعریف کرد:ا
- قاچاقچیانی که برای بردن من آمده بودند دو برادر جوان همسن و سال خودم و از کردهای ایرانی مقیم روستای بایقرا نزدیک مرز ایران بودند که با برادر بزرگ خود در آنجا زندگی و با دامداری امرار معاش میکردند. برادر بزرگتر آنها مردی بود بنام سعید که بدلیل اقامت طولانی در آن نواحی وکار قاچاق راههای کوهستانی مرزی و گریزگاههای آنرا بخوبی میشناخت لذا با کمک برادران و بعضا" تنی چند از افراد فامیل خود در ماکو ایرانیان فراری را از ایران به ترکیه میبرد.ا
سفر با یک اتومبیل پیکان مدل پائین شروع شد. یکی از دو برادر بنام قادر کار رانندگی را بعهده داشت و دیگری بنام سالم درصندلی جلو کنار برادر خود نشست، من نیز بتنهائی در صندلی عقب جای گرفتم.ا
ضمن راه من که تصور دیگری از قاچاقچیان داشتم باورم نمیشد که این دو برادر جوان وظیفه گذراندن مرا از مرز کشور داشته باشند. فکر میکردم شاید اینها وظیفه دارند در محلی دیگر مرا به قاچاقچیان اصلی بسپارند از اینرو ساکت و بیحرکت درحالیکه از عاقبت کار خود بیمناک بودم در صندلی عقب نشستم تا ببینم کار انتقالم از ایران به ترکیه بکجا میکشد و قاچاقچیان اصلی چه کسانی هستند و چگونه قادر خواهند بود مرا از راههای غیر قانونی بترکیه برسانند.ا
پس از قدری رانندگی در جاده آسفالته تبریز - خوی، راننده اتومبیل را بیکی از راههای فرعی که خاکی و پر دست انداز بود هدایت کرد و با حد اکثر سرعتی که امکان داشت بآن پدال زد.ا
جاده خلوت بود و وسیله نقلیه ای در آن حرکت نمیکرد ولی پس از طی مسافتی بدلیل تاریک شدن هوا و تکانهای شدید اتومبیل از راننده خواهش کردم درصورت امکان آهسته تر رانندگی کند ولی او جواب داد باید از تاریکی شب استفاده کنیم و هرچه زودتر خودرا به یکی از روستاهای اطراف ماکو برسانیم تا در صورت برخورد با پاترول سپاه پاسداران قادر باشیم در یکی از خانه ها پنهان شده خودرا از نظر آنها مخفی نمائیم.ا
پس از ساعتی رانندگی، راننده با دیدن نور چراغ یک اتومبیل که از جهت مقابل میآمد بدون اینکه از سرعت خود کم کند ناگهان براست پیچید و وارد یک زمین زراعتی شد وضمن خاموش کردن چراغها، اتوموبیل را نیز متوقف وبا فریاد از من خواست پیاده شده روی زمین دراز بکشم.ا
من بدون اینکه بدانم موضوع از چه قرار است فورا" از اتومبیل خارج و روی زمین دراز کشیدم.ا
چیزی نگذشت اتوموبیلی که از جهت مقابل میآمد بآنجا رسید وبدون اینکه توقف کند با همان سرعت از کنار ما گذشت.ا
پس از رفتن اتومبیل دو برادر از من خواستند بلند شده سوار شوم. من در حالیکه بپا ایستاده و گرد و خاک از لباسها میتکاندم با ناراحتی بر سر راننده فریاد زدم: "این چه وضع رانندگی است، تو که نزدیک بود اتوموبیل را سرنگون و همه را به کشتن دهی".ا
راننده که خود نیز کاملا" متوحش بنظر میرسید جوابداد: "اگر آن اتومبیل، پاترول سپاه پاسداران بود حالا همه ما گیر افتاده بودیم".ا
دوباره سوار شده براه افتادیم. این بار سالم جای خودرا با من عوض کرد و مرا جلو فرستاد تا از تکانهای شدید اتومبیل در امان باشم.ا
پس از طی مسافتی ناگهان قسمت انتهائی اتوموبیل اول براست و سپس بطرف چپ منحرف شد بطوریکه چیزی نمانده بود اتومبیل در گودال کنار جاده سرنگون شود. راننده با ناراحتی اتومبیل را متوقف و از آن پیاده شد وپس از نگاهی به چرخهای عقب درحالیکه بزمین و زمان فحش میداد گفت: "یکی از لاستیکها پنچر شده، باید آنرا عوض کنیم".ا
درنگ جایز نبود. فورا" جک و وسایل تعویض تایر را از صندوق عقب خارج کرده مشغول تعویض چرخ شدیم. من نیز که حالا نگران عاقبت کار خود بودم برای تعویض چرخ که بارها درایران بتنهائی انجام میدادم بکمک آنها رفتم تا هرچه زودتر کار را تمام کرده براه افتیم.ا
پس از تعویض چرخ دوباره براه افتادیم. همکاری در تعویض چرخ باعث شد تا بین من وآن دو برادر قدری صمیمیت برقرار گردد. وقتی براه افتادیم با لحنی دوستانه و برای اینکه اطمینان حاصل کنم آنها قاچاقچیان اصلی هستند یا نه پرسیدم: "آیا قرار است شما مرا تا ترکیه همراهی کنید".ا
قادر جواب داد: "همینطور است، ما راهنمای شما هستیم". ا
حالا که مطمئن شده بودم بایستی تا رسیدن بمقصد با این دو برادر همراه باشم با لحنی دوستانه تر پرسیدم: "شما که گویا مرتب دراین راه آمد و شد میکنید و از ناهموار بودن جاده بخوبی مطلع میباشید چرا یک ماشین بهتر با لاستیکهائی نو نمیخرید تا هم جان خودتان و هم جان مسافرینتان درخطر نباشد".ا
سالم برادر کوچکتر راننده که در صندلی عقب نشسته بود جوابداد: "آخر برای رساندن افرادی مثل شما آنقدر پول بما نمیدهند که قادر باشیم ماشین نو هم بخریم".ا
من با تعجب گفتم: "پدر من دویست هزار تومان برای رساندن من بترکیه به رابط پول داده است، حتما" نیم بیشتر آن بشما میرسد."ا
او جواب داد: "ولی رابط تنها مبلغی درحدود هفتاد هزار تومان بما میدهد". راننده اضافه کرد: "تمام هزینه های راه و جا و مکان و خورد و خوراک شما و رابط نیز تا زمانیکه بطرف استانبول حرکت کنید بپای ماست".ا
دهان من از تعجب بازماند، باورم نمیشد که آن دو برادر بمن راست میگویند چون بتصورمن بایستی بیشترین مبلغ پرداختی پدرم به این دو برادر و خانواده آنها برسد زیرا سخت ترین قسمت کار بعهده آنها است.ا
درتاریکی محض اتومبیل چهره دو برادر را نمیدیدم تا صحت و سقم گفته های آنها را از چهره شان بخوانم ولی از لحن صحبت آنها حدس زدم باید حقیقت را بگویند و ناگهان احساس محبت و صمیمیتی شدید نسبت بآنها در خود احساس کردم و از اینکه ساعتی قبل بر سر راننده فریاد کشیده بودم شرمنده گشتم زیرا متوجه شدم این دو برادر برای بدست آوردن مبلغی نه چندان زیاد چطور جان خودرا بخطر انداخته با مخاطراتی از قبیل مرگ و درصورت گیرافتادن و لو رفتن بدست پاسداران با زندان روبرو میشوند.ا
با لحنی که حاکی از همدردی بود از راننده پرسیدم: "چند سال داری".ا
جواب داد: "بیست و چهار سال".ا
پرسیدم: "چند کلاس درس خوانده ای".ا
جوابداد: "دیپلم دبیرستان را گرفته ام" و بعد اضافه کرد: "سالم هم بیست و دو سال دارد ولی بعد از تمام کردن کلاس دهم درس را رها کرد وبا هم درکار زراعت و دامداری به برادرمان کمک میکنیم".ا
پرسیدم: "از اینکه دست به این کار غیرقانونی و خطرناک میزنید نمیترسید؟"ا
قادر خیلی محکم جوابداد: "می بخشید که اینرا میگویم ولی شما شهریها که در ناز و نعمت زندگی میکنید از وضع زندگی سخت ما روستائیان مرزی خبر ندارید. زندگی ما سراسر با خطر روبروست. هر روز و هر شب با ژاندارمهای ترکیه و پاسداران ایرانی در کشاکش و نبرد هستیم. البته ما کردها خود نیز خطر را دوست داریم و از آن استقبال میکنیم".ا
سالم اضافه کرد: "ما میدانیم درایران چه میگذرد و جنگ چه بروز مردم آورده است. از اینکه میتوانیم جان جوانانی چون شما را که مایل به کشته شدن در جنگ بیحاصل ایران و عراق نیستید نجات دهیم احساس خوبی داریم، تصور ما اینست که از اینراه به هموطنان خود کمک میکنیم".ا
حالا حس میکردم نه با دو قاچاقچی انسان که با دو دوست همسن و سال خود سفر میکنم. دوستانیکه حاضر شده اند برای نجات جان من، جان خودرا بخطر اندازند زیرا مبلغی را که بابت اینکار دریافت میکردند بهیچوجه ارزش چنین از خود گذشتگی را نداشت.ا
چیزی نگذشت که در تاریکی شب سواد کوره دهی از دور پیدا شد. راننده وارد یکی از کوچه های دهکده شد و درجلوی خانه ای توقف کرد و به من گفت: "لطفا" شما همینجا بنشینید تا ما برگردیم و با برادرش وارد خانه شدند".ا
من خسته از تکانهای راه سر بر پشتی صندلی نهادم و چشمها را بستم تا کمی استراحت کنم. پس از گذشت دقایقی چند دو برادر باز گشتند و با خود یک فلاسک چای و مقداری غذا پیچیده در دستمالی آوردند و بدون درنگ پیکان را روشن کرده براه افتادند.ا
پس ازاینکه بقدر کافی از دهکده دور شدند راننده رو به من کرده گفت: "بستگان ما خبر دادند دقایقی قبل یکی از پاترولهای سپاه پاسداران به ده آمده و خانه ها را یک بیک گشته اند".ا
برادرش اضافه کرد: "آنها بخوبی میدانند جوانانیکه از جنگ فعلی ایران و عراق متنفرند وحاضر برفتن جبهه ها نیستند از همین راهها برای خارج شدن از کشوراستفاده میکنند لذا این راهها و دهکده های بین راه را مرتب زیر نظر داشته کنترل میکنند".ا
پس از ساعتی رانندگی و اطمینان از اینکه دیگر خطری وجود ندارد راننده پیکان را وارد یک بریدگی درکنار جاده کرد و به من گفت: "میدانم خیلی خسته شده ای، حالا میتوانیم یک چای داغ با نان وپنیر بخوریم و دوباره براه بیفتیم، وقت زیادی نداریم و هر آن ممکن است با یکی از پاترولهای گشت سپاه روبرو شویم" و پس از لحظه ای اضافه کرد: "هر طور شده باید امشب خودرا به ماکو رسانده در خانه یکی از بستگانمان مخفی و شب را بروز برسانیم".ا
تکانهای شدید راه مرا تشنه و دهانم را خشک کرده بود، یک چای داغ با کمی نان و پنیر حالم را بهتر کرد و زودتر از همه آماده حرکت شدم.ا
راننده بقچه غذا را جمع کرد تا بیدرنگ براه افتیم. باد سردی در بیرون میوزید و ازلای دربها بداخل پیکان نفوذ میکرد. با اینکه لباس گرم بتن داشتم و یک کاپشن آمریکائی روی آن پوشیده بودم ولی بعد از خوردن غذا احساس سرما کردم و قبل از اینکه بتوانم خودرا کنترل کند لرزشی شدید تمام بدنم را فرا گرفت.ا
راننده که حال مرا چنان دید از صندوق عقب اتومبیل یک پتوی سربازی بیرون آورده بمن داد تا خودرا در آن بپیچم.ا
پیکان بلافاصله براه افتاد و با سرعت طول جاده خاکی مقابل خودرا که گهگاه با پیچهای تند بچپ و راست منحرف میشد بزیر چرخهای خود گرفت. من پتو را بخود پیچیدم و بهتر دیدم تا چشمها را برهم نهاده لحظه ای بیاسایم.ا
شب از نیمه گذشته بود که بیکی از روستاهای اطراف ماکو رسیدیم. اتوموبیل در مقابل یکی از خانه های ده توقف کرد. باتفاق دو برادر بداخل خانه رفتیم. دریکی از اطاقها رختخوابی پهن بود. راننده بمن گفت: "چند ساعتی وقت داریم تا قدری خوابیده استراحت کنیم، چون صبح خیلی زود قبل از روشن شدن هوا بایستی دوباره حرکت کنیم و پیاده بکوه زده بطرف مرز راه بیفتیم".ا
من که بینهایت خسته و خواب آلود بودم پوتینهای خودرا از پا خارج و با همان لباسها بداخل تشک شیرجه رفتم و لحظه ای بعد خواب عمیقی مرا درخود فرو برد.ا
ساعت چهار صبح مرا بیدار کردند و پس از خوردن چای با قدری نان و پنیر براه افتادیم. قادر یک کلاه نمدی مخصوص روستائیان آن نواحی بمن داد وگفت: "پس از قدری راه پیمائی بدامنه های کوه حد فاصل ایران وترکیه میرسیم. شب گذشته مقدار زیادی برف باریده وهوا در دشت و کوهستان بسیار سرد است. بهتر است سرت را با این کلاه بپوشانی تا هم گرم شوی و هم از دور مانند یک روستائی بنظر برسی".ا

عبور از کوهستانهای مرزی -II

کلاه را بر سر گذاشتم و باتفاق قادر و سالم کوره راه دشت را که از میان مزارع اطراف دهکده میگذشت بزیر پا گرفتیم. هوا ابری و سرد بود و سوز کشنده ای میوزید ولی با بالا آمدن تدریجی روز بتدریج هوا آرام شد وسرما از آن تب و تاب افتاد و حرکت در جاده نیز به گرم شدن بدنم کمک کرد بطوریکه پس از ساعتی راهپیمائی از عرق خیس شده و صورتم گل انداخته بود.ا
قبل از حرکت هر کدام از دو برادر یک ساک محتوی غذا و آب با خود برداشتند و یکی هم به من دادند تا درطول راه از آن استفاده نمائیم. ضمنا" بمن گفتند هوشیار باش چنانچه جیپ و یا یکی از پاترولهای سپاه را دیدی فورا" خودرا داخل گندمزارها انداخته از دید آنها مخفی شو. دو برادر نیز خود مرتب جاده را زیر نظر داشتند و مترصد بودند تا درصورت دیدن پاترول سپاه مرا مخفی نمایند.ا
پس از چند ساعت راهپیمائی از پناه مزارع خارج و در پهنای دشت راه بسوی ارتفاعات مقابل را که چون تابلوئی زیبا بنظر میرسید درپیش گرفتیم. حالا دیگر جز قطعه سنگهای نسبتا" بزرگ و بریدگی آبراهه ها حفاظ دیگری برای پنهان شدن در اختیار نداشتیم. جاده باریک و زمین زیر پایمان ناهموار و سنگلاخ بود. دو برادر هر کدام یک کفش کتانی ورزشی بپا داشتند و راحت و سبک قدم برمیداشتند ولی من که پوتین آمریکائی بپا کرده بودم پس از ساعتی راهپیمائی از سنگینی آن به عذاب آمدم و از دو برادر خواستم تا قدری نشسته استراحت کنیم. آنها مخالفت کرده گفتند: "ما وقت زیادی نداریم وباید قبل از تاریک شدن هوا خودرا بپای ارتفاعات مقابل برسانیم". ولی قادر که فهمید ناراحتی من از بابت سنگینی پوتین هاست پیشنهاد کرد درصورت تمایل میتوانم آنرا با کفش کتانی او عوض کنم.ا
من که از سنگینی پوتینها جانم بلب آمده بود خوشحال از این پیشنهاد فورا" پوتین خودرا از پا خارج و با کفش کتانی او عوض کردم. خوشبختانه پایمان هم اندازه بود وبا تعویض آن از جای برخاسته با سرعت همراه آنها براه افتادم.ا
هر چه به ارتفاعات نزدیکتر میشدیم شیب راه بیشتر و کف بستر جاده سخت تر و ناهموارتر میگردید. چون نفسم بشماره افتاده بود اجبارا" در فواصل کوتاه ایستاده نفس تازه میکردم. قبل از اینکه بپای ارتفاعات برسیم از قادر پرسیدم: "میشه قدری استراحت کرده چیزی بخوریم".ا
قادر نگاهی به برادر خود کرد و درحالیکه میخندید جوابداد: "مانعی ندارد، فقط یکی دو لقمه نان و پنیر و یک چای، چون اگر شکمها را پر کنیم بالا رفتن از این ارتفاعات برایمان مشکل خواهد شد".ا
در پناه سنگی نشستیم. قادر از ساک خود مقداری نان و پنیر و یک فلاکس چای بیرون آورد تا ضمن خوردن آن استراحتی هم کرده باشیم.ا
ضمن خوردن غذا نظری به ارتفاعات مقابل انداختم و از قادر پرسیدم: "گویا امشب باید از این کوه بالا برویم".ا
قادر درحالیکه با انگشت یکی از دره ها را نشان میداد پاسخ داد: "پاسگاه مرزبانان ایرانی در میان آن دره است. ما نمیتوانیم از آن دره عبور کنیم زیرا ما را خواهند دید. ما باید دره را دور بزنیم و از راه میان بر به پشت آنها برسیم وبعد خودرا به خط الرأس کوههای حد فاصل ایران و ترکیه رسانده از کنار پاسگاه مرزی ترکیه عبور نمائیم. معمولا" چون هوا سرد است مرزبانان ترکیه شبها از پاسگاه خود خارج نمیشوند و ما میتوانیم براحتی از کنار آنها عبور کنیم ولی مرزبانان ایرانی شب و روز جاده را تحت نظر دارند و گهگاه نیز گشتیهای خودرا باطراف میفرستند، از اینرو مشکلترین قسمت کار ما تنها گذشتن از پاسگاه مرزی ایران است".ا
پس از قدری استراحت دوباره براه افتادیم. روز کوتاه بود و شب بزودی از راه میرسید و مجبور بودیم قبل از تاریکی هوا خودرا بدهانه دره مورد نظر برسانیم.ا
در اینموقع ناگهان بارش برف شروع شد و ذرات ریز آن صورت گرم و عرق کرده ما را زیر ضربات خود گرفت ولی چون هوا آرام بود و باد نمیوزید از بارش آن لذت برده براه خود ادامه دادیم وهنگامیکه بدهانه دره رسیدیم تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود.ا
از قادر پرسیدم: "چراغ قوه دارید".ا
جواب داد: "چراغ قوه داریم ولی بهتراست تا آنجا که امکان دارد از آن استفاده نکنیم چون هر نوری در تاریکی توجه پاسداران مرزی را جلب کرده بطرف آن خواهند آمد".ا
دوبرادر راه را بخوبی میشناختند و سریع در جاده حرکت میکردند. پس از مدتی چشمان من نیز بتاریکی عادت کرد و جاده باریکی را که براثر عبور و مرور دامها ایجاد شده بود بخوبی تشخیص میدادم ولی ذوب برفی که بر سر و صورتم مینشست همراه با عرق پیشانی توأما" داخل چشمانم رفته از قدرت دیدم میکاست در نتیجه گاهی پایم به سنگی گرفته سکندری میخوردم.ا
دو برادر که در اینمدت کوتاه نسبت بمن علاقمند شده بودند برای مراقبت از من یکی در جلو و دیگری در عقبم راه میسپردند تا چنانچه لغزیدم از سقوطم جلوگیری کنند. من نیز سعی میکردم تا بیشتر دقت کرده دقیقا" پا، جای پای قادر که در جلوی من حرکت میکرد بگذارم و از لغزش خود جلوگیری کنم.ا
گاهی دو برادر مجبور میشدند خط القعر دره را رها کرده از دامنه کوه بالا روند. اینطور مواقع شیب راه بقدری زیاد میشد که من مجبور بودم بدفعات برای بالا رفتن از دستهای خود نیز کمک بگیرم و گاه برای تازه کردن نفس چند دقیقه ای ایستاده تجدید قوا کنم. دیگر قادر نبودم بدرستی جهات خودرا تشخیص دهم زیرا در آن سکوت مرگزا و کشنده کوهستان که فقط صدای لغزیدن سنگی بزیر پا آنرا می شکست، تنها تاریکی بود و سنگ وبرف زیر پا و لغزیدن های مکرر.ا
سوز سرما وبارش برف که حالا بشدت میبارید بر صورتم تازیانه میزد. ماهیچه پاهایم سخت شده و نرمش همیشگی خودرا از دست داده بود بطوریکه بسختی میتوانستم آنرا حرکت دهم. نفسم بشماره افتاده و مجبور بودم هرچند قدم یکبار بایستم و نفس تازه کنم. فکر میکردم هر آن ممکن است قلبم از کار بیفتد. تنها صدائی که زنده بودنم را گواهی میداد صدای ضربان قلبم بود که در آن سکوت هولناک کوهستان بگوشم میرسید.ا
با خود فکر میکردم: "آیا این درست بوده که اختیار زندگی خودرا بدست آن دو برادر داده ام تا مرا از جهنم جمهوری اسلامی خارج نمایند؟ اگر درمیان این کوهها با حیوان درنده ای روبرو شویم و یا با مأمورین مرزی برخورد نمائیم آیا این دو برادر مرا رها نخواهند کرد، درست است که آنها درمقابل این خدمت خود پولی دریافت میکنند ولی این طبیعی است که هرکس بهنگام خطر در وهله اول جان خود را بدر میبرد".ا
پس از چهار ساعت راهپیمائی که چون قرنی برمن گذشت یکی از دو برادر مژده داد که از پاسگاه مرزی ایران گذشته ایم و پیشنهاد کرد حالا دیگر میتوانیم درپناه سنگی نشسته چیزی بخوریم.ا
گرسنه نبودم. قمقمه آب را از ساک خود بیرون آوردم وبدون توجه به هشدار دو برادر که از من خواستند نیمی از آنرا برای بقیه راه نگهدارم تمامش را تا انتها سرکشیدم.ا
خستگی تحمل ناپذیر وجودم را فرا گرفت. همانطور که نشسته بودم به تخته سنگی که در پشت سرم قرار داشت تکیه زدم و چشمها را بستم. دیگر هیچ چیز نمیخواستم جز خواب، خوابی عمیق و سنگین........ا
ناگهان متوجه شدم کسی تکانم میدهد. چشمها را باز کردم. قادر را دیدم که مرا صدا کرده میگوید: "شهاب، شهاب، بلند شو، باید برویم، گویا عده ای در تعقیب ما هستند و بطرف ما میآیند".ا
درحالیکه هنوز گیج بودم از جا برخاستم و بدنبال آنها روان شدم. نور یک چراغ قوه گهگاه فضا را روشن میکرد. برف بند آمده بود و هوا آرام بنظر میرسید.ا
قادر برایم توضیح داد: "گویا رد پای ما را روی برفها دیده اند و در پی ما میآیند".ا
پرسیدم: "شما که گفتید ما از پاسگاه مرزی ایران گذشته ایم".ا
پاسخ داد: "همینطور است ولی احتمال دارد مأمورین گشت آنها باشند ازاینرو باید هرچه زودتر خودمان را به مرز ترکیه برسانیم تا درصورت دیدن ما نتوانند دستگیرمان کنند".ا
".پرسیدم:"آنوقت تکلیف ما با مأمورین مرزی ترکیه چه میشود
جوابداد: "اگر آنها ما را دستگیر کنند بداخل خاک ترکیه میبرند و شما میتوانید از آنها تقاضای پناهندگی کنید، احتمال اینکه آنها شما را تحویل مقامات ایرانی بدهند خیلی کم است".ا
پرسیدم: "خوب با شما چه خواهند کرد".ا
قادر خندید و گفت: "ما را هم پس از چند سال زندان رها میکنند".ا
او آنقدر این جمله را آسان ادا کرد که من خنده ام گرفت و باو گفتم: "مثل اینکه زندان رفتن برای شما مثل رفتن به تعطیلات آخر هفته است".ا
هر سه نفر خندیدیم. خواب بکلی از سرم پریده بود وبا انرژی بیشتری بدنبال دو برادر حرکت میکردم. پس از قدری پیشروی دیگر از نور چراغ خبری نبود و دوباره سکوت و خاموشی کوهستان را فرا گرفته بود.ا
حالا میتوانستم خط الرأس کوه مقابل را بخوبی تشخیص دهم. از قادر پرسیدم: "حتما" باید تا بالای آن کوه برویم".ا
جوابداد: "همینطور است، ولی چون ما از خط القعر دره میرویم احتیاجی نیست تا آن بالا برویم" و بعد اضافه کرد: "اگر بدون توقف برویم تا دو ساعت دیگر بآن بالا میرسیم".ا
دیگر صحبتی نکردیم و براهپیمائی ادامه دادیم. چیزی نگذشت که روشنائی چند چراغ از دور پیدا شد. قادر بازوی مرا گرفت و گفت: "آن چراغها را می بینی".ا
جوابدادم: "آری"ا
قادر گفت: "این چراغها متعلق به پاسگاه مرزبانان ترکیه است" و اضافه کرد: "حتما" تا حالا خوابیده اند ولی با اینهمه باید خیلی آهسته و بی سر وصدا از کنارشان بگذریم".ا
پرسیدم: "چطوره که آنها مأمور گشت ندارند".ا
قادر با خنده جوابداد: "برای اینکه آنها میدانند کسی از ترکیه به ایران فرار نمیکند. ایرانی هائی هم که از اینراه بترکیه میروند با خودشان دلار میبرند که اینهم باز بنفع مردم ترکیه است".ا
بتدریج به قله کوه و خط الرأس آن نزدیک میشدیم. حالا دیگر ساختمان پاسگاه بخوبی دیده میشد. قادر دوباره بمن هشدار داد: "از اینجا باید خیلی با احتیاط و بیصدا حرکت کنیم وضمن حرکت چشم از ساختمان پاسگاه بر نداریم زیرا هر آن ممکن است یکی از مرزبانان از پاسگاه خارج و ما را ببیند، دراینصورت هیچ چاره ای جز بازگشت نخواهیم داشت" سالم تأکید کرد: "ممکن است بسوی ما تیراندازی هم بکنند".ا
آهسته و بیصدا براه خود ادامه دادیم. برف زیر پایمان خش و خش میکرد. شیب کوه زیاد بود و راه ناهموار، دلهره ایکه از دیده شدن توسط مرزبانان در جانم پا گرفته بود لرزشی درجانم ایجاد و پاهایم نیز از فرط خستگی و ترس دراختیار کامل من نبود. سکندری میخوردم و با دست و پا خودرا بطرف بالا و خط الرأس کوه میکشیدم.ا
نزدیک پاسگاه مرزی ترکیه ایستادم، نگاهی به آن کردم و با خود اندیشیدم: "آیا این امکان وجود دارد که از این خان آخر هم گذشته بسلامت قدم درخاک ترکیه بگذارم".ا
آسمان صاف بود و ستاره ها چون الماسهائی درشت بر صفحه آسمان میدرخشیدند. خدا را بکمک طلبیده قد راست کردم تا با توانی بیشتر راه باقیمانده را طی و از کنار پاسگاه بگذرم. آهسته از کنار ساختمان گذشتیم و دقایقی بعد خودرا در بلند ترین قسمت ارتفاعات بین ایران و ترکیه که شاخه ای از کوههای آرارات میباشد یافتیم.ا
قادر ضمن گفتن تبریک بمن اضافه کرد: "حالا دیگر ما در خاک ترکیه هستیم، گرچه خطر دستگیری توسط پاسداران ایرانی دیگر وجود ندارد ولی باید دقت کنیم تا قبل از رسیدن به شهر بایقرا خودرا از دید مأمورین گشت ترکیه نیز مخفی نمائیم".ا
سالم توضیح داد: "البته برای ما که محلی هستیم خطری وجود ندارد ولی برای شما که غریبه هستید ایجاد درد سر میکند زیرا باید وجود خودرا بشکلی دراینجا توجیه کنید".ا
در دوردستها از فراز کوه چراغهای شهری بزرگ بچشمم خورد. پرسیدم: "حتما" آنجا باید یکی از شهرهای بزرگ ترکیه باشد".ا
قادر جوبداد: "خیر، این شهر شیروان متعلق به یکی از جمهوریهای شوروی پیشین است".ا
در روشنائی چراغ قوه نگاهی به ساعتم کردم. ساعت درست دوازده نیمه شب را نشان میداد. پرسیدم: "مثل اینکه شهر را چراغانی کرده اند".ا
قادر جوابداد: "امشب، شب ژانویه است و همین حالا سال جدید (1988 میلادی) آغاز میگردد".ا
با دیدن چراغها و اینکه بزودی پای در یکی از شهرهای ترکیه خواهم گذاشت که در آن از جنگ و بمباران و ترس از گرفتار شدن بدست پاسداران و اعزام بجبهه وجود نخواهد داشت با انرژی و توان بیشتری بطرف پائین و دامنه کوه براه افتادم.ا
هنوز دقایقی چند پائین نرفته بودند که ناگهان تمام چراغهای شهر شیروان خاموش شد و تاریکی مطلق همه جا را فرا گرفت. وحشت زده بیاد خاموشیهای شهر تهران و بمبارانهای هوائی آن افتادم. از قادر پرسیدم: "برای چه چراغها را خاموش کردند".ا
جواب داد: "درست نمیدانم ولی احتمال میدهم ژنراتورهای کهنه شهر تاب تحمل اینهمه چراغ را که دراین شب روشن کرده اند نداشته و از کار افتاده است".ا
حجم برف دراین سمت ارتفاعات بیشتر از قسمت ایران بود نمیبایستی از جاده باریکی که رو بپائین میرفت منحرف شویم زیرا احتمال اینکه پای درچاله ای پرشده از برف بگذاریم وجود داشت لذا بازهم قادر در جلو و سالم در عقب حرکت و از من خواستند حالا که دیگر خطر برخورد با مرزبانان وجود ندارد آهسته تر و با احتیاط بیشتری حرکت نمایم.ا
هنوز تاریکی خیمه بر کوه و دشت داشت که بدامنه ارتفاعات رسیدیم. روشنائی چراغهای چندی را از دور دیدم و پس از آن سیاهی خانه های دهکده ای پدیدار شد. مدتی بود که از فرط خستگی و خواب توان راه رفتن و قدم برداشتن نداشتم و درحقیقت خواب آلوده خودرا بدنبال دو برادر میکشیدم. با دیدن دهکده بیکی از آنها گفتم: "من خیلی خسته ام، میشود اینجا قدری استراحت کنیم".ا
قادرجواب داد: "تا چند لحظه دیگر بمنزل یکی از اقواممان میرسیم، میتوانی درآنجا استراحت کنی".ا
بیکی از خانه های روستائی رسیدیم. در را باز کرده داخل شدیم. در اطاقی که با نور یک فانوس روشن میشد چند روستائی گرد سفره ای نشسته صبحانه میخوردند. بدون اینکه از دیدن دوبرادر تعجب کنند سلام و علیکی کرده آنها را بخوردن صبحانه دعوت کردند. ظاهرا" اینطور بنظر میرسید که انتظار دیدنشان را داشتند.ا
با اینکه گرسنه بودم ولی از قادر خواهش کردم درصورت امکان مکانی در اختیارم بگذارند تا چند ساعتی بخوابم. مرا باطاق دیگری بردند که بستری در آن گسترده بود. بدون اینکه کفش از پا برگیرم با تمام آنچه که دربر داشتم بدن خسته خودرا روی تشک انداختم و چشم برهم نهادم و جهان وهرچه در آن بود از یاد بردم.ا
آفتاب بوسط آسمان نزدیک میشد که قادر بیدارم کرد. چشم باز کردم ولی هنوز نمیدانستم در کجا هستم ولی با دیدن آنها ناگهان همه چیز را بخاطر آوردم. از جا برخاستم وسر و صورت خودرا با آب گرمی که سالم برایم آورده بود شستم. در اطاق دیگر سفره صبحانه هنوز گسترده بود. چند لقمه نان و پنیر و یک چای داغ انرژی از دست رفته را بمن باز گرداند. ضمن خوردن صبحانه قادر گفت: "میدانم خیلی خسته هستی ولی پدرت در شهر بایقرا نگران و منتظر توست. باید هرچه زودتر راه بیفتیم".ا
از اینکه بزودی پدرم را خواهم دید خوشحال از جای برخاستم و بهمراه آنها از خانه خارج شدم. در میدان دهکده اتوبوسی منتظر مسافر بود ولی آنها نمیتوانستند منتظر پرشدن اتوبوس باشند لذا برای یافتن وسیله ای سریعتر بجستجو پرداختند و خوشبختانه یک اتوموبیل سواری یافتند که درمقابل دریافت مبلغ قابل توجهی حاضر شد ما را سریعا" به شهر بایقرا برساند.ا
نظر یک خواننده: (سعید)ا
در مورد خارج کردن شهاب از ایران نیز آقای سطوت همان بیان ماهرانه را در جذب خواننده بکار برده است. آفرین بر او.ا

No comments: