Friday, May 16, 2008

اعتراف بازجو

اعتراف بازجو

پس از گذشت نه سال از کودتای بیست و هشت مرداد سال 1332 و دوران سیاه دیکتاتوری شاه که اکثر احزاب و سازمانهای سیاسی ایران سرکوب و رهبران آن یا به جوخه های اعدام سپرده شدند و یا در زندانها جای گرفتند درسال 1339 از طرف زنده یاد پروانه فروهر پیشنهاد گردید تا برای بزرگداشت روز شانزده آذر - روز یورش ددمنشانه سربازان رژیم شاه به دانشگاه تهران و کشتن سه تن از دانشجویان دانشکده فنی بنامهای احمد قند چی، مصطفی بزرگ نیا و مهدی شریعت رضوی - هرساله مراسمی بنام روز دانشجو درهمان روز دردانشگاه تهران برگزار گردد.ا
ساواک رژیم شاه که از برگزاری چنین مراسمی در دانشگاه وحشت داشت فورا" دست بکار شد وهر سال قبل از شانزده آذر برای جلوگیری از برگزاری چنین مراسمی اقدام به دستگیری فعالین دانشگاهی و افرادی که از نظر آنها مشکوک بودند، مینمود.ا
هرمزهمکلاسی من یکی از این دانشجویان بود که در طی سالهای تحصیلی سی و هشت تا چهل ودو نماینده دانشجویان درتظاهراتی بود که بمناسبتهای مختلف در دانشگاه و بالاخص در دانشکده علوم برگزار میشد بهمین دلیل هرسال نام او در زمره کسانی بود که باید قبل از شانزده آذر دستگیر و زندانی شوند تا بزعم حکومت آبها از آسیاب بیفتد.ا
یکسال پس از پایان دوران تحصیل دو هفته قبل از شانزده آذر درمنزل او بودم تا در مورد یافتن کار در رشته تحصیلی خود با یکدیگر مشاوره کنیم. حوالی عصر ناگهان زنگ آپارتمان اورا که در طبقه دوم ساختمانی در نزدیک دانشگاه بود، زدند. چون انتظار کسی را نداشت آهسته از پشت شیشه پنجره نظری به بیرون انداخت و هراسان بازگشت و بمن گفت: "گویا باز هم از طرف ساواک آمده اند تا مرا دستگیر کنند".ا
نا باورانه گفتم: "آخر تو که دیگر دانشجو نیستی".ا
گفت: "اینرا تو میدانی ولی آنها هنوز اسم مرا در لیست خود دارند واز روی همان لیست دنبال افراد میروند".ا
پرسیدم: "خوب حالا چه میخواهی بکنی".ا
جوابداد: "چاره ای ندارم جز اینکه بروم پائین واز آنها بپرسم حالا دیگربا من چکار دارند".ا
دراین مدت آنها چندین بار زنگ آپارتمان را زدند و هربار شدید تر تکرار میکردند. باو گفتم: "جواب نده فکر میکنند کسی در خانه نیست و میروند".ا
خندید و گفت: "بطور قطع آنها از صبح امروز اطراف منزل من کشیک میداده اند و مطمئن هستند من درخانه هستم" و بعد ناگهان اضافه کرد: "باحتمال زیاد تورا هم دیده اند که باینجا آمده ای".ا
هراسان پرسیدم: "یعنی ممکن است!!....... ".ا
حرفم را برید و گفت: "فعلا" چیزی معلوم نیست، بهتر است تو همینجا بنشینی تا من بروم در را باز کرده بپرسم چکار دارند".ا
رفت و پس از چند لحظه باز گشت و مشغول پوشیدن لباس شد، در همان حال بمن گفت: "من ناچارم با آنها بروم ولی تو همینجا باش تا هوا تاریک شود بعد آهسته برو بیرون و از این حدود دور شو" موقع رفتن تآکید کرد: "وقتی بیرون رفتی در را بهم بزن تا کاملا" بسته شود".ا
هرمز با آنها رفت، متحیر و نگران در همانجا نشستم تا همانطور که او گفته بود در تاریکی شب از خانه خارج شوم. فکر میکردم حالا که هرمز دیگر دانشجو نیست تا در تحریک وتشویق آنها به تظاهرات دردانشگاه شرکت داشته باشد، پس چرا باز هم بدنبال او آمده دستگیرش میکنند، یعنی ساواک رژیم تا این اندازه از جنبش دانشجوئی وحشت دارد که دست بچنین دستگیریهای غیر قانونی و بازداشتهای بی رویه میزند، یعنی امنیت آدمها تا این اندازه برای رژیم شاه بی ارزش میباشد.ا
چاره ای نداشتم و کاری از دستم بر نمیآمد. آنقدر نشستم تا درنهایت تاریکی شب فرا رسید. با ترس و لرز از جا برخاستم و از آپارتمانش بیرون آمدم و همانطور که او گفته بود در را بهم زدم تا بسته شد.ا
مثل همیشه اوایل شب خیابان جلوی دانشگاه بسیار شلوغ بود، نگاه سریعی باطراف خود کردم، نمیدانستم مآمورین ساواک چه قیافه ای دارند تا درصورت امکان با دیدن آنها جهتم را تغییر دهم - هرمز باحتمال زیاد آنها را قبلا" دیده بود که میشناخت - تند وچابک خودرا بایستگاه اتوبوس رساندم. چند نفری در ایستگاه منتظر اتوبوس بودند، درکنار آنها ایستادم، دلم شور میزد و مرتب پا بپا میشدم. ناگهان احساس کردم یکی از مسافرین کنارم خیلی خودرا بمن نزدیک میکند. قدری کنار کشیدم تا از او فاصله بگیرم ولی دریافتم مسافری که در سمت دیگرم ایستاده راهم را بسته و از حرکتم جلوگیری میکند که دراینموقع همان مسافر اولی سرش را بیخ گوشم آورد و گفت: "آقا بهتر است بدون سر و صدا با ما بیائید".ا
خواستم بگویم برای چه که ناگهان یک اتومبیل سواری جلوی پایمان ترمز کرد و آن دو مرد مرا چون پر کاهی از زمین بلند کرده داخل اتومبیل جای دادند و بدون درنگ یک چشم بند بچشمم زدند و چون خواستم مقاومت کنم یکی از آنها خیلی آهسته در گوشم گفت: "بنفع خودتان است که آرام باشید، ما پس از یک بازجوئی چند دقیقه ای از شما رهایتان میکنیم".ا
جای هیچگونه چون و چرائی نبود. آن دونفر چنان مرا از دوطرف محاط کرده بودند که قدرت نداشتم حتی دستهایم را تکان دهم ناچار بیصدا نشستم تا ببینم چه میشود ولی در درونم طوفانی برپا بود زیرا نمیدانستم آنها از من چه میخواهند و من چه میبایستی بآنها بگویم، ازاینکه عجله کرده و زود از خانه دوستم بیرون آمده بودم خودرا سرزنش کردم ولی بعد بخود گفتم که آنها از صبح همانروز و شاید هم از روزهای قبل آن خانه را تحت نظر داشته و ورود مرا بآنجا دیده اند.ا
دراین افکار بودم که اتومبیل توقف کرد و آنها زیر بازوی مرا گرفته داخل خانه ای بردند و پس از عبور از چند در مرا روی یک صندلی نشاندند وچشم بند از چشمم باز کردند. اطاقی بود خالی که لامپ کم نوری آویخته از سقف فضای آنرا روشن میکرد.ا
یکی از آندو از من خواست کمربندم را باز کنم، محتویات جیبهایم را خالی کردند، ساعت را از مچم باز کردند و تمام آنها را داخل کیسه ای ریختند و پس از بازرسی کامل بدنی مرا تنها در اطاق رها کرده رفتند و در را نیز از پشت بستند.ا
مدت زمانی طولانی همانطور روی صندلی نشستم و به دیوارها چشم دوختم تا ببینم آنها چه موقع باز میگردند تا بازجوئی از مرا شروع کنند. در آن فصل هوا هنوز چندان سرد نبود ولی انتظار و بلاتکلیفی در آن شرایط باعث شد تا با وجود داشتن کتی ضخیم سرما بتدریج بر وجودم رخنه کند. از جا برخاستم تا با حرکت و راه رفتن خودرا گرم کنم، دراین میان یکبار نیز به در نزدیک و آنرا امتحان کردم تا ببینم اگر باز میشود بیرون رفته از کسی کمک بخواهم ولی در محکم بسته بود.ا
چون باز هم مدتی گذشت و خبری نشد کم کم ترس و نگرانی همراه با گرسنگی و تشنگی بی طاقتم کرد. چند بار با صدای بلند ندا در دادم تا چنانچه کسانی در آن خانه هستند بسراغم آمده چیزی برای خوردن و نوشیدن برایم بیاورند و بمن بگویند چه باید بکنم وچون جوابی دریافت نکردم با شدت چند بار به درب اطاق کوفتم تا اینکه مطمئن شدم کسی درخانه نیست و کوشش من برای یافتن کسی در آن خانه بجائی نخواهد رسید.ا
دوباره روی صندلی نشستم شاید بتوانم چرتی بزنم ولی از فرط نگرانی خواب بچشمانم نمیامد، گرسنگی وتشنگی چنگ بدلم میزد و احتیاج برفتن دستشوئی اجازه نمیداد بخوابم. صندلی را کنار دیوار بردم و بحال مایل قرار دادم تا همانطور نشسته سر بر دیوار بگذارم، با این تمهید چشمها را برهم گذاشتم و سعی کردم فارغ از اتفاقاتی که بعدا" پیش خواهد آمد بخواب روم.ا
چند بار بخواب رفتم و بیدار شدم تا در یکی از بیدار شدنها پی بردم کسی مشغول باز کردن درب اطاق است. مردی که اورا نمیشناختم در را باز کرده وارد اطاق شد، نگاهی بمن کرد و خیلی خشک دستور داد: "بلند شو، باید بجای دیگری برویم".ا
خیلی قاطع باو گفتم: "هرکجا بخواهید میآیم ولی اول باید به دستشوئی بروم زیرا از شب قبل تا حالا در را برویم بسته بودند و نتوانستم بیرون بروم".ا
مرا به دستشوئی برد وخود همانجا ایستاد تا بیرون آمدم. دوباره چشم بند به چشمم زد و از خانه بیرون آمده سوار اتومبیلی که گویا جلو درب آماده بود، شدیم. از گوشه چشم بند میدیدم که هوا روشن است و هیاهوی مردم را که در خیابانها در رفت و آمد بودند میشنیدم.ا
بعد از عبور از چند خیابان شلوغ نهایتا" درجلوی ساختمان دیگری توقف کردیم و با کمک آن مرد بداخل اطاقی رفتم و چشم بند از چشمم باز کردند. با دیدن چند پاسبان در آن اطاق فهمیدم در زندان هستم. آن مرد مرا بانضمام کیسه وسایلم تحویل داد و خود بازگشت.ا
بزودی به هرمز و عده ای دیگر از دانشجویان دانشگاه که همگی را دستگیر و بزندان آورده بودند ملحق شدم. هرمز که احتمال دستگیری مرا هم میداد سری تکان داد و گفت: "متآسفم رفیق، دیدن من برای تو بقیمت زندانی شدنت تمام شد".ا
گفتم: "مهم نیست، کار خلافی که نکرده ایم".ا
گفت: "اشتباه میکنی، از نظر ساواک جرم ما اینست که دانشجو بوده ایم و باید تا زمانیکه فضای دیکتاتوری برکشور ما حاکم است تاوان آنرا بدهیم".ا
تا زمانیکه در زندان بودم سه بار مرا برای بازجوئی بردند و درنهایت چون نتوانستند جرمی برایم بتراشند آزاد شدم ولی هرمز که چند سال نماینده دانشجویان بود وضعی بدتر از من داشت. با اینهمه او هم در تمام بازجوئیها جرمهائی را که برایش میشمردند انکار کرد و درنهایت مدتی بعد از من آزاد شد.ا
پس ازآزاد شدن ماجرای برخورد خود را با بازجویش که جوک مانند بود اینطور برایم تعریف کرد.ا
در بازجوئی اول بازجو بمن گفت: "جرم تو اینست که دانشجویان را تحریک وتشویق به شرکت در تظاهرات شانزده آذر کرده ای".ا
جواب دادم: "خیر دروغ است. من یکسالی است که از محیط دانشگاه دورم و با هیچ دانشجوئی تماس نداشته ام".ا
بازجو گفت: "نمیتوانی انکار کنی چون مآمورین ما گزارش داده اند که تو درسرکلاسها حاضر شده آنها را تشویق بشرکت در تظاهرات کرده ای".ا
گفتم: "من دراینمدت درجستجوی کار بوده ام و فرصت اینرا نداشتم تا بکلاس درس شاگردان بروم و آنها را تشویق بشرکت در تظاهرات کنم" و اضافه کردم: "مآمورین شما گزارش غلط برایتان تهیه کرده اند".ا
بازجو گفت: "مآمورین ما هیچگاه گزارش غلط نمیدهند".ا
گفتم: "ولی این بار که داده اند".ا
بازجو پس از چند بار تکرار این اتهام و دیدن انکار من نهایتا" گفت: "خوب، ممکنست ده درصد از مآمورین ما گزارش غلط بدهند ولی نود درصد گزارش درست میدهند".ا
من روی حرفم ایستادم وگفتم: "مطمئن باشید صد درصد گزارش غلط داده اند".ا
بازجو که دید من روی حرفم ایستاده ام و حاضر نیستم اعتراف به جرم کنم قدری دیگر پائین آمد و گفت: "قبول، ممکن است حرف تو درست باشد و تعدادی از آنها مثلا" تا بیست درصد گزارش غلط بدهند ولی هشتاد درصد گزارش درست میدهند".ا
در آن جلسه چون بازجو نهایتا" نتوانست از من اعتراف بگیرد بزندان برگشتم. چند هفته بعد که دوباره برای بازجوئی رفتم باز همان سؤال و جوابها تکرار و این بار بازجو درصد اشتباه مآمورین ساواک را تا چهل درصد قبول کرد و چون نتوانست نتیجه ای بگیرد مرا دوباره بزندان فرستاد.ا
هرمز میگفت وقتی جریان بازجوئی خودرا برای زندانیان هم بندم تعریف کردم از خنده روده بر شده بودند و جلسه سوم که برای بازجوئی خبرم کردند همه بالاتفاق گفتند: "هرمز رفت تا از بازجویش اعتراف بگیرد"ا
هرمز گفت: "درجلسات بعد بازجو بازهم تا هفتاد درصد تخفیف داد ولی چون نهایتا" نتوانست از من یک بله بگیرد پرونده را بست و دیگر تا زمان آزادی از زندان مرا برای بازجوئی نبردند.ا
لازم است در اینجا باین موضوع نیز اشاره شود که در آنزمان تعداد افسران عالیرتبه ارتش که درس حقوق خوانده ولی حتی یکبارهم مآمور کارهای قضائی نشده و کارهای اداری انجام میدادند زیاد بودند. یکی از دوستانم که در کارخانه اسلحه سازی ارتش کار میکرد یکروز برایم گفت: "اینجا آنقدر سرهنگ و سرگرد ریخته که ترافیک ایجاد شده و پستی برای آنها موجود نیست درنتیجه یکی از سرهنگها را مآمور رسیگی و نظافت مستراحهای کارخانه کرده اند و به سرهنگ دیگری سرپرستی جاروکشها و نظافت کارخانه را داده اند".ا




No comments: