سمفونیهای نیمه شب
چندی قبل عموی خانمم که ما به او خان عمو میگوئیم برای دیدن ما به کانادا آمده بود. روزی ضمن گفتگو ها صحبت از درندگی سگهای پیت بال در کانادا شد و اینکه قرار است طبق قانون از نگهداری آنها درخانه ها و گرداندنشان در سطح شهر جلوگیری کنند. خان عمو بی اختیار خنده ای کرد و گفت: "راستش این کانادائیها بیش از اندازه سگ درخانه ها نگهداری واز آنها پذیرائی میکنند".ا
دخترم که عاشق سگها است ناگهان در جوابش گفت: "خوب چه اشکالی دارد از این حیوانات زبان بسته که قدر محبت را بیشتر از آدمیان درک میکنند درخانه ها مواظبت و نگهداری شود".ا
خان عمو که در مدت اقامت کوتاهش در کانادا بخوبی پی برده بود وجود سگ در خانه ها برای بعضیها از نان شب هم واجبتر است و بایستی درمورد بودن و یا نبودن آنها درخانه ها با احتیاط صحبت کرد دستی به محاسن سفید خود کشید و جواب داد: "خوب البته نگهداری و مواظبت از حیوانات هیچگونه اشکالی ندارد ولی ما معمولا" در روستاهای ایران سگها را برای پاسداری از گله و رمه گوسفندان و حفاظت آنها از آسیب حمله گرگها، همپای رمه ها به بیابان میفرستیم و چنانچه بخواهیم آنها را درخانه ها برای جلوگیری از ورود افراد نا مناسب نگهداری کنیم برایشان جا و مکان مخصوصی خارج از محیط زندگی خود درست میکنیم و بآنها اجازه نمیدهیم وارد زندگی خصوصی ما شده با اعضای خانواده تماس مستقیم داشته باشند زیرا بهرحال آنها حیوان هستند وهرآن این احتمال وجود دارد که خوی حیوانی خودرا ظاهر کرده برای اهل خانه مشکل ببار آورند".ا
چون میدانستم دخترم سمپاتی عجیبی نسبت به سگها دارد و ممکن است بر سر نگهداری سگ در خانه با خان عمو درگیر شده اورا متهم به عقب ماندگی از قافله تمدن کند فورا" بمیان صحبت آنها پریدم و گفتم: "آخه خان عمو اینجا کانادا است ورابطه انسانها با حیوانات جدا از آن چیزی است که در فرهنگ ما ایرانیها جای گرفته است، اینجا نه تنها سگها بلکه گربه ها و حتی خوکچه های هندی و موشهای خانگی نیز نزد مردم از ارج و قرب والائی متفاوت با آنچه درایران متداول میباشد، برخوردار هستند".ا
خان عمو که متوجه منظور من شده بود و فهمید بحث دراینمورد با بچه ها بجائی نمیرسد قدری خودش را جمع و جور کرد و گفت: "آخه شما نمیدانید که در زمانهای خیلی قدیم اجداد این سگها بصورت حیواناتی وحشی و درنده در بیابانها و خارج شهرها زندگی میکرده اند. در آنموقع حیوانات اهلی داخل شهرها را شغالها و روباه ها تشکیل میدادند و سگها با حیله و نیرنگ موفق شدند آنها را از شهر خارج و خود جای آنها را بگیرند".ا
با شنیدن این حرف همه ما فوری متوجه شدیم خان عمو قصد دارد دوباره داستانی از روزگاران قدیم ایران در رابطه با وضعیت سگها برایمان تعریف کند ازاینرو همگی بحث را کنار گذاردیم و از خان عمو خواهش کردیم اگر ممکن است داستان جابجائی سگها و شغالها را برایمان تعریف کند.ا
خان عمو که ما را آماده شنیدن داستان خود دید گلوئی صاف کرد وبا اشاره بمن گفت: "اگر یادت باشد آنوقتها که شهرها درایران کوچک بود و هر طرفش دروازه ای بخارج داشت شبهای تابستان که برای خواب به پشت بام میرفتیم هر نیمه شب شاهد زوزه دسته جمعی شغالها و روباهها از خارج شهر و عوعوی سگها در داخل شهر بودیم".ا
گفتم: "همینطور است، بخوبی یادم میاد که هر نیمه شب تا دم دمای سحر زوزه شغالها و عوعوی سگها مثل سمفونی یکنواختی گوش اهالی را نوازش میداد".ا
خان عمو گفت: "داستان از اینقرار است که در زمانهای خیلی قدیم شغالها و روباهها مثل سگهای امروزی در شهرها زندگی میکرده اند و با توجه به حمایت دائمی اهالی شهر زندگی راحت و بدون دردسری داشتند، نان و آبشان براه بود و ازبابت سیر کردن شکم خود و بچه هایشان نگرانی بخود راه نمیدادند، غذا کم بود یا زیاد ولی بهرحال گرسنه نمیماندند. اگر آنها را بخانه ها راه نمیدادند ولی چنانچه جای خوابی روی سکوی کنار درب خانه ها و یا دالان و هشتی خانه ها مییافتند بدون ایراد و اعتراضی روی آن استراحت میکردند. زمان با آرامش و سکون همیشگی خود برای آنها جریان داشت و همگی بآن راضی و خوشحال بودند، حال اگر گهگاه سنگی و یا پاره آجری از طرف یکی از بچه های جسور بسوی آنها پرتاب میشد آنرا بپای کم سن و سالی وشیطنت آنها گذارده از نشان دادن چنگ و دندان به پرتاب کننده خودداری مینمودند زیرا طبق قانون نوشته نشده ای که بین آنها و آدمیان بعنوان حیوانات اهلی وجود داشت نمیبایستی با نشان دادن خشونت و عکس العملی شتاب آلود پرونده خودرا خراب و اعتبار چندین ساله خودرا بعنوان حیوانات اهلی خدشه دار سازند".ا
پسرم که با همه وجود گوش بحرفهای خان عمو داشت ناگهان پرسید: "خوب خان عمو، پس سگها آن موقع چکار میکردند".ا
خان عمو ادامه داد: "درهمان زمان سگها بعنوان حیواناتی وحشی و درنده در بیابانها و خارج شهرها زندگی میکردند، خوب این واضح است که وضعیت خوب و مناسبی نداشتند، برای بدست آوردن غذا باید بجستجوی شکار میرفتند، حال اگر شکاری یافت نمیشد لاجرم از فرط گرسنگی یکدیگر را میدریدند و گاهی از خوردن بچه های همدیگر نیز ابائی نداشتند. چنانچه غذائی بدست میآوردند بایستی آنرا مخفیانه و دور از چشم دیگران بدندان میکشیدند زیرا درغیر اینصورت مورد هجوم سگهای گرسنه دیگر واقع شده مجبور میشدند با چنگ و دندان از طعمه خود محافظت نمایند".ا
دخترم که متأثر شده بود با دلسوزی اشاره کرد که: "بیچاره سگها در آنموقع چه وضع بدی داشتند".ا
پسرم که بیتاب شنیدن دنباله داستان بود پرسید: "خوب بالاخره سگها چطور توانستند وارد شهر شوند".ا
خان عمو خندید و گفت: "جان دلم اگر صبر کنی به آنجا هم میرسیم" و چنین ادامه داد: "این وضع مشقت بار سالها و سالها برای سگها ادامه داشت تا اینکه بعضی از سگهای جسور و گرسنه که برای سیر کردن شکم خود هر از گاه مخفیانه بداخل حصار شهرها وارد میشدند از وضع زندگی ومعیشت راحت شغالها و روباههای داخل شهر و امتیازهائی که آنها داشتند با اطلاع و حکایت امر را برای سگهای دیگر و سران قوم خود بردند".ا
از آنجائیکه اطلاعات دریافتی توسط سگهای جاسوس بسیار هیجان آور و وسوسه انگیز بود سبب شد تا سران قوم
سگها برای یافتن راه ورود بشهر و خارج کردن شغالها از شهرچاره ای بیندیشند".ا
در پی این فکر ریش سفیدان و سران قوم که خود نیز از زندگی سخت و پرمخاطره در بیابانها بجان آمده بودند و بدنبال زندگی بهتری میگشتند فورا" به مشاوره نشستند وپس از روزها گفتگو و مذاکره باین نتیجه رسیدند که برای خارج کردن روباهها و شغالها از شهر و گرفتن جای آنها راهی جز توسل به حیله و نیرنگ ندارند چرا که بخوبی آگاه بودند آنها بآسانی حاضر نیستند جای راحت خودرا دراختیار سگها گذارده از شهر خارج و مقیم بیابانها شوند".ا
"برهمین اساس بزودی طرحی پیاده کردند و دراجرای آن سگها هر شب در اطراف دروازه شهر اجتماع کرده با عوعوهای پی درپی خود به شغالها و روباه های داخل شهر پیام میفرستادند که: "دوستان داخل شهر، پادشاه ما بیمار و درحال مرگ است، برای بهبودی او لازم است مدت زمانی کوتاه وارد شهر شویم تا با غذاها و مراقبتهای مردم شهر اورا معالجه نمائیم، لطف کرده برای مدتی کوتاه شهر را در اختیار ما بگذارید. قول میدهیم پس از بهبودی پادشاه خود بلافاصله از شهر خارج شده آنرا دوباره در اختیار شما قرار دهیم".ا
"شغالها و روباه ها هر شب با ناباوری این پیامها را می شنیدند و بآن ترتیب اثر نمیدادند زیرا بهیچوجه حاضر نبودند از شهر و جای راحت خود دل کنده آنرا در اختیار سگها بگذارند و مدتی چند در قبول تقاضای سگها این دست و آندست کردند ولی نهایتا" براثر اصرار و تمنای سگها که هر شب تا نزدیکی های سحر پشت دروازه ها عوعو و التماس میکردند ناچار سر تسلیم فرود آوردند و قرار شد برای مدتی کوتاه از شهر خارج و جای خودرا تا زمان بهبودی پادشاه سگها بآنها واگذار کنند".ا
پسرم پرسید: "خان عمو، حالا واقعا" پادشاه سگها مریض بوده".ا
خان عمو جواب داد: "کسی بدرستی نتوانست بفهمد که پادشاه آنها واقعا" بیمار بوده یا خیر ولی مهم اینست که شغالها آنرا باور کردند و چیزی نگذشت که قول و قرارها اجرا شد، شغالها و روباه ها دسته دسته از شهر خارج و سگها گروه گروه وارد شهر شدند و در مدتی کوتاه همه جای شهر را از آن خود کردند".ا
"سکنه شهرها هم که از موضوع بیماری پادشاه سگها بی اطلاع و از دلیل این تعویض و جابجائی نابهنگام آگاهی نداشتند تا مدتی با تعجب شاهد و ناظر این رفت و آمدها بودند، موضوعی که تا مدتی همراه با ترس و لرز فراوان از روبروشدن با سگهای درنده بود ولی درنهایت پس از مدتی بآن خو گرفته و عادت کردند. سگها نیز کم کم با دریافت لقمه ای نان و یا قطعه ای استخوان از اهالی شهر که حالا بدون درد سر و بدون جنگ و نزاع و نشان دادن چنگ و دندان بدست میآوردند راضی شده بتدریج درنده خوئی خودرا فراموش و با نشان دادن محبت خود در قبال دریافت غذا در دل آدمها جائی برای خود باز نمودند و مونس و یاور انسانها درشهر و بیابان شدند. حالا دیگر بچه های خودرا بدون ترس از دریده شدن وسیله سگهای گرسنه دیگر بدنیا میآوردند و بهیچوجه نگران حفاظت و یافتن غذا برای خود وآنها نبودند بطوریکه پس از مدتی توله های آنها که درشهر و میان آدمها متولد و بزرگ شده بودند حتی بیاد نمیآوردند که روزی پدرانشان در بیابانهای اطراف شهر چگونه دوران سختی را میگذراندند و با چه مشکلاتی روبرو بوده اند".ا
داستان که باینجا رسید دخترم پرسید: "پس وقتی پادشاه آنها خوب شد از شهر بیرون نرفتند".ا
خان عمو گفت: "البته که خیر" و ادامه داد: "چون مدت زمانی طولانی از اقامت سگها در شهر گذشت و از بهبودی پادشاه سگها وبیرون آمدن آنها از داخل شهر خبری بدست شغال ها نرسید. این بار شغالها و روباه ها بودند که بتدریج شبها پشت دروازه شهر جمع میشدند و با زوزه های خود به سگهای داخل شهر پیام میفرستادند که: "آیا پادشاه شما خو و و و و......ب ب شو و و و.......د د د".ا
"سگها نیز از داخل شهر با عوعوهای متوالی خود پاسخ میدادند که: "نو...نو، نو...نو، نو....نو" یعنی که خیر و باین ترتیب سالها و قرنهاست که پادشاه دروغی سگها همچنان در بستر بیماری مانده و بهبود نیافته و سگها نیز راحت و سرخوش بزندگی در شهرها ادامه میدهند و اهالی ساکن حومه شهرها نیز ناچارند هر شب تا پاسی از نیمه های شب شاهد سمفونی یکنواخت زوزه شغالها وروباه ها و عوعوی شبانه سگها باشند".ا
داستان که باینجا رسید پسرم پرسید: "پس باین ترتیب سگها با حیله و نیرنگ توانستند جای شغالها را در شهر بگیرند".ا
دخترم درجوابش اظهار داشت: "ولی سگها مهربان و دوست داشتنی و ساده دل هستند، فکر نمیکنم دروغ گفته باشند، شاید واقعا" پادشاه آنها بیمار بوده است".ا
پسرم اضافه کرد: "ولی می بینی که سالهاست در شهر مانده اند و خیال بیرون رفتن هم ندارند".ا
خان عمو که دید ممکن است داستانش مایه نزاع بین خواهر و برادر گردد توضیح داد: "منظورم از گفتن داستان این بود که تأکید کنم اگر امروز می بینیم بعضی از انواع سگها مثل پیت بال و یا بعضی انواع دیگر آنها گاهی به انسانها حمله میکنند و مصیبت ببار میآورند برای اینست که هنوز بطور کامل اهلی نشده و عادات اجدادشان را از یاد نبرده اند".ا
"برهمین اساس بزودی طرحی پیاده کردند و دراجرای آن سگها هر شب در اطراف دروازه شهر اجتماع کرده با عوعوهای پی درپی خود به شغالها و روباه های داخل شهر پیام میفرستادند که: "دوستان داخل شهر، پادشاه ما بیمار و درحال مرگ است، برای بهبودی او لازم است مدت زمانی کوتاه وارد شهر شویم تا با غذاها و مراقبتهای مردم شهر اورا معالجه نمائیم، لطف کرده برای مدتی کوتاه شهر را در اختیار ما بگذارید. قول میدهیم پس از بهبودی پادشاه خود بلافاصله از شهر خارج شده آنرا دوباره در اختیار شما قرار دهیم".ا
"شغالها و روباه ها هر شب با ناباوری این پیامها را می شنیدند و بآن ترتیب اثر نمیدادند زیرا بهیچوجه حاضر نبودند از شهر و جای راحت خود دل کنده آنرا در اختیار سگها بگذارند و مدتی چند در قبول تقاضای سگها این دست و آندست کردند ولی نهایتا" براثر اصرار و تمنای سگها که هر شب تا نزدیکی های سحر پشت دروازه ها عوعو و التماس میکردند ناچار سر تسلیم فرود آوردند و قرار شد برای مدتی کوتاه از شهر خارج و جای خودرا تا زمان بهبودی پادشاه سگها بآنها واگذار کنند".ا
پسرم پرسید: "خان عمو، حالا واقعا" پادشاه سگها مریض بوده".ا
خان عمو جواب داد: "کسی بدرستی نتوانست بفهمد که پادشاه آنها واقعا" بیمار بوده یا خیر ولی مهم اینست که شغالها آنرا باور کردند و چیزی نگذشت که قول و قرارها اجرا شد، شغالها و روباه ها دسته دسته از شهر خارج و سگها گروه گروه وارد شهر شدند و در مدتی کوتاه همه جای شهر را از آن خود کردند".ا
"سکنه شهرها هم که از موضوع بیماری پادشاه سگها بی اطلاع و از دلیل این تعویض و جابجائی نابهنگام آگاهی نداشتند تا مدتی با تعجب شاهد و ناظر این رفت و آمدها بودند، موضوعی که تا مدتی همراه با ترس و لرز فراوان از روبروشدن با سگهای درنده بود ولی درنهایت پس از مدتی بآن خو گرفته و عادت کردند. سگها نیز کم کم با دریافت لقمه ای نان و یا قطعه ای استخوان از اهالی شهر که حالا بدون درد سر و بدون جنگ و نزاع و نشان دادن چنگ و دندان بدست میآوردند راضی شده بتدریج درنده خوئی خودرا فراموش و با نشان دادن محبت خود در قبال دریافت غذا در دل آدمها جائی برای خود باز نمودند و مونس و یاور انسانها درشهر و بیابان شدند. حالا دیگر بچه های خودرا بدون ترس از دریده شدن وسیله سگهای گرسنه دیگر بدنیا میآوردند و بهیچوجه نگران حفاظت و یافتن غذا برای خود وآنها نبودند بطوریکه پس از مدتی توله های آنها که درشهر و میان آدمها متولد و بزرگ شده بودند حتی بیاد نمیآوردند که روزی پدرانشان در بیابانهای اطراف شهر چگونه دوران سختی را میگذراندند و با چه مشکلاتی روبرو بوده اند".ا
داستان که باینجا رسید دخترم پرسید: "پس وقتی پادشاه آنها خوب شد از شهر بیرون نرفتند".ا
خان عمو گفت: "البته که خیر" و ادامه داد: "چون مدت زمانی طولانی از اقامت سگها در شهر گذشت و از بهبودی پادشاه سگها وبیرون آمدن آنها از داخل شهر خبری بدست شغال ها نرسید. این بار شغالها و روباه ها بودند که بتدریج شبها پشت دروازه شهر جمع میشدند و با زوزه های خود به سگهای داخل شهر پیام میفرستادند که: "آیا پادشاه شما خو و و و و......ب ب شو و و و.......د د د".ا
"سگها نیز از داخل شهر با عوعوهای متوالی خود پاسخ میدادند که: "نو...نو، نو...نو، نو....نو" یعنی که خیر و باین ترتیب سالها و قرنهاست که پادشاه دروغی سگها همچنان در بستر بیماری مانده و بهبود نیافته و سگها نیز راحت و سرخوش بزندگی در شهرها ادامه میدهند و اهالی ساکن حومه شهرها نیز ناچارند هر شب تا پاسی از نیمه های شب شاهد سمفونی یکنواخت زوزه شغالها وروباه ها و عوعوی شبانه سگها باشند".ا
داستان که باینجا رسید پسرم پرسید: "پس باین ترتیب سگها با حیله و نیرنگ توانستند جای شغالها را در شهر بگیرند".ا
دخترم درجوابش اظهار داشت: "ولی سگها مهربان و دوست داشتنی و ساده دل هستند، فکر نمیکنم دروغ گفته باشند، شاید واقعا" پادشاه آنها بیمار بوده است".ا
پسرم اضافه کرد: "ولی می بینی که سالهاست در شهر مانده اند و خیال بیرون رفتن هم ندارند".ا
خان عمو که دید ممکن است داستانش مایه نزاع بین خواهر و برادر گردد توضیح داد: "منظورم از گفتن داستان این بود که تأکید کنم اگر امروز می بینیم بعضی از انواع سگها مثل پیت بال و یا بعضی انواع دیگر آنها گاهی به انسانها حمله میکنند و مصیبت ببار میآورند برای اینست که هنوز بطور کامل اهلی نشده و عادات اجدادشان را از یاد نبرده اند".ا
No comments:
Post a Comment