Tuesday, May 27, 2008

دو روی سکه

دو روی سکه

مریم عزیزم
داستان شماره سه را خواندم، چقدر خوب نوشته بودی، بی اختیار مرا بیاد آنزمان انداخت، زمانی که تو ناگهان خانه را ترک کردی.ا
درباره اولین عیدی نوشته بودی که درحال برگزاری آن با حسین ونیما بودید. ناراحت بودی از اینکه کتاب چه باید کرد لنین را نخوانده ای، راجع به خرید شیرینی عید با حسین صحبت میکردی و اینکه چطور باید خودتون را جلوی همسایه ها مثل یک خانواده واقعی نشان بدهید. خیلی جالب بود چون من و مادرت هم دراولین عید بعد از رفتن تو همین وضعیت را داشتیم، باید به فامیل و در و همسایه نشان میدادیم از آمدن عید خوشحالیم و ما هم مثل هرسال در تدارک تهیه آن بودیم تا کسی نفهمد در درونمان چه میگذرد، کسی حتی نزدیکترین فرد فامیل هم نبایستی اینرا میفهمید. تو آن روی سکه بودی ما هم اینروی سکه، تو روی شیر بودی و ما روی خط. میدانی که شیر همیشه برنده است و خط بازنده. تو برنده بودی چون میدانستی چه میکنی، با آگاهی کامل قدم در راهی که آرزو میکردی گذاشته بودی ولی رفتن تو برای ما یک شوک بود چرا که بهیچوجه انتظار آنرا نداشتیم. با رفتن تو ضربه یکباره وارد شده بود.ا
من چون قبلا" چیزهائی حدس زده بودم توانستم ضربه را تحمل کنم ولی مادرت خیر. او بیکباره خرد شد، شکست، تمام شد. تا مدتها وقتی بخانه میآمدم اورا میدیدم که در گوشه ای نشسته ساکت و آرام بزمین چشم دوخته، خیلی خوب میدانستم بچه فکر میکند. به دختری که از دست داده بود. باین فکر میکرد که چرا اینطور شد. چه اشتباهی کرده بود که دخترش آغوش گرم اورا رها کرد و ساکن خانه تیمی شد. خانه ایکه بوی مرگ میداد، ممکن بود هر آن نارنجکی باشتباه در آن خانه منفجر و یا چشم ناپاکی وجود چند چریک را در آنجا باطلاع مأمورین ساواک برساند، خوب نتیجه معلوم بود.ا
درحالیکه چانه اش میلرزید، لبهایش را جمع میکرد و شکوه وار نگاه سرزنش کننده ای بمن میدوخت - او هنوز هم مرا در این رابطه مقصر میداند - سپس آرام و بیصدا سیل اشک را رها میکرد، اشکی که چشمه اش تا مدتی طولانی خشک نشد.ا
با اینکه روی دیگر سکه و خط بودیم ولی نمیخواستیم کاملا" بازنده باشیم، از فردای روزیکه خانه را ترک کردی جستجو برای یافتن تو شروع شد با این امید که شاید بتوانیم تورا بخانه باز گردانیم حالا چطور، اینرا بدرستی نمیدانستیم. اینجا بود که ما هم آرزو میکردیم ایکاش کتاب چه باید کرد را خوانده بودیم.ا
برای اینکه بیادت بیاورم مادرت در آنزمان چه حالی داشت جمله ای از خودت میاورم هنگامی که مادر شده بودی. برایم درباره فرهاد نوشته بودی که: "فکر میکنم اگر یکروز او زن بگیره و بره، نمیدونم چطوری دوری اورا تحمل کنم".ا
نوشته بودی خیلی چیزها را از من آموختی، حق با تو بود، این عیب از من بود که بد آموزی کردم، مادرت هم همیشه مرا بخاطر این موضوع سرزنش میکند.ا
نوشته بودی که در باغچه خانه تیمی تان گل کاشته بودی، میدانم که اینکار را دیگر برای تظاهر نکرده بودی، عشق به گل و گیاه در خون تو بود، چیزی بود که از مادرت بارث برده بودی.ا
در نظر داشتم این چند سطر را در قسمت اظهار نظرها در سایت خسرو بنویسم ولی بهتر آن دیدم بطور جداگانه با دختر عزیزی که دوباره یافتمش گپی زده باشم.ا
یکی از دوستانت در قسمت اظهارنظرها جمله ای نوشته بود که بینهایت به دلم نشست. نوشته بود: "هیچ زرادخانه ای تاکنون نتوانسته سلاحی بقدرت قلم بسازد". عزیز دلم حالا که طپانچه و نارنجک را از پر کمرت باز کرده ای پس قلم را کنار مگذار. بنویس و بنویس و بنویس.ا
فدای تو بابا
24 August 2007

No comments: