"درست" يا "نادرست"
نميدانم چه كسي براي اولين بار باين حقيقت تلخ پي برد كه بشر"اشرف مخلوقات" است، چرا كه قدرت تشخيص و تميز دارد و قادر است خوب را از بد تشخيص دهد و دريابد چه چيزي درست و چه چیزی نادرست است.ا
بنظر من اين صفت بارز و مهم در ابناء بشر اگرچه ميتوانست آنها را واقعا" درجهت سعادت و بهروزي نوع خود و ديگر مخلوقات جاندار روي كره زمين هدايت و رهبري نمايد ولي بدبختانه در جهت عکس آن حرکت کرد وسبب جنگ و جدال و برخوردهاي سهمگين بين آنها و نهايتا" تيره روزي همگان گرديده است.ا
از آنجائيكه ابناء بشر همراه با داشتن لقب پر طمطراق "اشرف مخلوقات" داراي صفات بارز ديگري مثل "حرص وطمع"، "حسادت" و "كینه" و همچنین"قدرت بيان" نيز ميباشند پس قادرند براي رسيدن به هدفهاي خود از قوه تشخيص و تميز خويش استفاده و با قدرت بياني كه در ید قدرت خود دارند درست را نادرست و نادرست را درست جلوه دهند.ا
نظر باينكه ما بعنوان يك انسان قادريم سخن بگوئيم، پس ميتوانيم دروغ هم بگوئيم، كه همه ميدانيم از صفات ناپسند است. در عين حال كه ميتوانيم خوب را از بد تشخيص دهيم قادريم با قدرت بيان خود حق را ناحق و عكس آن را بطرف مقابل خود بقبولانيم. با داشتن قدرت تشخيص بخوبي ميتوانيم منافع خودرا ارزيابي و از آن بسود خود بهره برداري كنيم. قادريم براي رسيدن به آرزوهاي خود حيله بكار بريم و چنانچه لازم باشد از هر حربه اي براي رسیدن بمقاصد خود استفاده كنيم.ا
براي دانستن آن لازم نيست راه دور برويد فقط كافي است قدري باطراف خود نگاه كنيد. در خيابان، محل كار، اتوبوس، مدرسه، رستوران و حتّي درخانه و درنشست و برخاست با برادر و خواهر خود بخوبي ميتوانيد باين حقيقت عريان دست يابيد.ا
با بيان مطالب بالا خواستم اقرار كنم كه بنده بعنوان يك انسان و اشرف مخلوقات مدّتها است از داشتن قدرت تشخیص و تمیز بيزار شده ام چون هيچگاه قادر نبوده ام از آن بدرستی استفاده کنم و براي كاربرد آن هميشه لازم میآمده است که موقعيّت اطرافيان خودرا نیز در زمان و مكان مناسب بررسي و بر طبق آن اقدام کنم.ا
بعنوان مثال اگر بخواهم طبق تشخيص خود كه فكر ميكنم درست است كاري را انجام دهم بايستي خواست و نظر اطرافيان خودرا نيز درنظر بگيرم كه متأسفانه اغلب با تشخيص من درست در نميآيند.ا
گاهي نظر ديگران را درست نميدانم ولي مجبور ميشوم يا مجبورم ميكنند آنرا بپذيرم زيرا آنها يا پدر و مادر، يا برادر و خواهر ويا رؤساي مافوقم هستند كه معتقدند نظرشان درست است که طبعا" مجبور ميشوم نظرشان را دربست قبول كنم. البته دراینگونه موارد عواملی چند چون احترام، ترس، خویشاوندی مانع از آن میشود تا درمقابل آنها ایستادگی کرده از نظر خود دفاع کنم. دراينطور مواقع است كه از خود میپرسم: "پس قدرت تشخیص و تمیز من بچه درد میخورد وقتی نمیتوانم از آن بدرستی استفاده کنم".ا
مدتي است باين نتيجه رسيده ام هر كه زورش بيشتر و قويتر است قدرت تشخيصش هم بهتر است و همه ملزم هستند نظر او را بپذيرند زيرا درغير اينصورت با مشكلات زيادي روبرو خواهند شد.ا
زمانيكه كودكي بيش نبودم پدر و مادرم كه در آنزمان قدرت تشخيصشان بهتر از من بود، بمن ياد ميدادند تا هميشه راستگو باشم و جز براستي سخن نگويم. مادرم هميشه بگوشم ميخواند: "دروغگو دشمن خداست".ا
پدرم ميگفت: "دزدي كار بدي است، مال دزدي حرام است" و مادرم اضافه ميكرد: "عاقبت كار دزدان دراين دنيا رفتن به زندان و در آن دنيا سوختن در آتش جهنّم است".ا
پدر و مادرم خيلي چيزهاي ديگر هم در رابطه با درستي و نادرستي و خوب و بد بمن ميگفتند از قبيل اينكه: "آدمهاي خوب وجدان دارند و در انجام كارها هميشه وجدان را درنظر ميگيرند" و يا "تجاوز به مال مردم بد است" و يا "براي هركسي حقي هست كه بايد بآن احترام گذاشت" و ازاين قبيل نصايح كه اطمينان داشتم همه آنها بر آمده از قدرت تشخيص و تميز و همچنين تجربه چندين ساله زندگي آنها است.ا
چون پدر و مادرم را خيلي دوست داشتم هميشه سعي ميكردم برطبق راهنمائيهاي آنها و هر آنچه آنها بمن گفته اند رفتار كنم ولي متأسفانه از همان اوان كودكي و در اوّلين تجربه زندگيم در دوران دبستان درمورد راستگوئي با شكست روبرو شدم باين ترتيب كه روزي مشاهده كردم يكي از دوستان همكلاسم مداد شاگرد بغل دستي اش را دزديد، وقتي درمورد گمشدن آن از طرف آموزگار مورد سؤال قرار گرفتم با اينكه ميدانستم كار بدي ميكنم نتوانستم راست بگويم زيرا نميتوانستم دوستم را لو بدهم وناچار بدروغ اظهار بي اطلاعي كردم و چون موضوع بدون هيچ درد سري براي دوستم كه مداد را دزديده بود خاتمه يافت به نتايج زير رسيدم:ا
اولا" بمن ثابت شد كه دزدي كار بدي است زيرا با شكايت شاگردي كه مدادش دزديده شده بود همه از مدير و ناظم و معلم دربدر بدنبال دزد ميگشتند تا اورا بسزاي عمل خلافش برسانند.ا
ثانيا" دريافتم اگر معلوم نشود دزد كيست نه تنها تنبيه نميشود كه مالك يك مداد مفت و مجاني نيز ميگردد، البته به آتش جهنم سوختن دزد نيز چون بايد در دنياي دیگري اتفاق بيفتد - كه درآنموقع هيچ برايم ملموس نبود وهيچگونه رابطه عملي با آن نداشتم - زياد برايم نگران كننده نبود و راجع بآن فكر نكردم.ا
ثالثا" بعد از آن چون ترسم از دروغ گفتن ريخته بود بدون اينكه به پدر و مادرم چيزي بگويم روزها با بچه هاي مدرسه كه آنها هم از قبل بهمان نتايج من رسيده بودند تا ميتوانستيم بيكديگر دروغ ميگفتيم و كيف ميكرديم.ا
وقتي قدري بزرگتر شدم ديدم تنها ما بچه ها نبوديم كه در مدرسه بهم دروغ ميگفتيم، همه مردم از كاسب و مشتري، خريدار و فروشنده، همسايه با همسايه، زن با شوهر، برادر با برادر و خلاصه همه مردم كه آنها هم خودشان را اشرف مخلوقات ميدانند و حس تميز و تشخيص هم دارند بيكديگر دروغ ميگويند و بنظر هم نميرسد كه دشمن خدا باشند زيرا عده زيادي از آنها را ميشناختم كه نماز ميخواندند و روزه ميگرفتند و روزهاي جمعه و اعياد مذهبي هم در نماز جماعت شركت ميكردند و حتّي بعضي از آنها را ميشناختم كه به مكّه رفته و خانه خدا را هم زيارت كرده و لقب پر طمطراق "حاجي آقا" را هم جلوي اسمشان يدك ميكشيدند.ا
بوضوح ميديدم بقال و عطار و قصاب محل خيلي راحت - اگر نگويم دزدي - ولي كم فروشي و بد فروشي ميكنند و براي چند ريال سود بيشتر به خلق الله دروغ ميگويند، درحاليكه اطمينان داشتم قوه تشخيص و تميز آنها خوب كار ميكند، آنها هم نه تنها دشمن خدا نبودند و به زندان نميرفتند بلكه در نزد اهالي محل احترامي بيش از ديگران داشتند و در مجامع عمومي مردم جلوي پاي آنها بلند شده اسامي آنها را با احترام بزبان ميآوردند زيرا از قديم بآنها گفته بودند كه "كاسب حبيب خداست".ا
ضمنا" از آنجائيكه ميديدم قصّاب محل با چرب تر كردن سهميه گوشت مأمورين دارالحكومه هيچگاه مورد توبيخ و سرزنش حكومت - در صورت شكايت يكي از اهالي بينواي محله كه گوشت فاسد شده و يا تماما" لثه و استخوان دريافت كرده بود - قرار نميگيرد بيشتر باين باور ميرسيدم كه "كاسب حبيب خداست".ا
در آنزمان اگر برحسب تصادف به اشتباه بزرگتر ها پي ميبردم و ميخواستم آنرا اصلاح كنم خونشان به جوش ميآمد وفوري دهانم را با اين جمله كه: "تو هنوز بچه اي و دهانت بوي شير ميدهد" و يا "بتو نيامده كه ازاين حرفهاي گنده گنده بزني" و يا "تو هنوز به سن بلوغ نرسيده اي تا بتواني خوب را از بد تشخيص دهي" و از اين قبيل كلمات، مي بستند.ا
وقتي آنقدر بزرگ شدم كه به زعم آنها توانستم خوب را از بد تشخيص بدهم كارم بينهايت مشكلتر شد زيرا حالا دیگر درپشت هر اعتراضي به گفتار و يا كردار نادرست اطرافيانم چون بسن بلوغ رسيده و عاقل و بالغ شده بودم با يك چشم غّره غضب آلود و يا يك سيلي آبدار از طرف مقابل مواجه ميشدم. چند بار هم بعلت پافشاري درعقايد درست خود - كه برآمده از قدرت بيان وحس تشخيص و تميزم بود - با بيني شكسته و خون آلود بخانه رفتم.ا
هر روز كه ميگذشت اين صفت مميزه آدمي بيشتر كار دست من ميداد و روزگارم را سياه ميكرد زيرا بوضوح ميديدم كه مردم ازاين صفت برتر تنها درجهت وارونه جلوه دادن حقايق و واقعيتها استفاده ميكنند و براي اثبات نادرستيهايشان از بكار بردن زور و حيله و حتي قتل نفس هم دريغ ندارند.ا
در دوران تحصيل در دانشگاه چون ميخواستم با قدرت بيان از حقوقم كه تشخيص داده بودم كاملا" قانوني است دفاع كنم دستگير شدم و چون فكر ميكردم كار نادرستي انجام نداده ام روي حرفم ايستادم كه نهايتا" محكوم به زندان و چند سال محروم از ادامه تحصيل شدم.ا
سالها از پي هم ميگذشت، دوران تحصيل سپري گرديد و زمان كار در رسيد. در محيط كار هم چون برخود واجب ميديدم درست و راستگو باشم سالها در يك پست درجا زدم. درخواستهاي ترفيع درجه من از طرف رؤساي مافوقم برميگشت و با آن موافقت نميشد. يكروز باخبر شدم كه رئيس مافوقم در جواب رئيس كارگزيني كه علت عدم موافقت اورا با ترفيع رتبه من جويا شده بود، جواب شنيده بود كه: "اين آدم، عوضيه".ا
هرچه فكر كردم نفهميدم كجاي من عوضيه، باخود گفتم "نكند تازگيها حس تشخيصم عوضي كار ميكند" ولي پس از تبادل نظر با بعضي از دوستان صميمي ام باين نتيجه رسيدم كه بهتر است براي موفقيت در كارها قدري از بكار بردن صفت بارز (تشخیص و تمیزم) خودداري كنم تا شايد اوضاع كمي بهتر شود.ا
حالا سالها است ازدواج كرده ام و صاحب فرزنداني چند شده ام كه هر روز بزرگ و بزرگتر ميشوند. چند روز قبل همسرم بمن گفت: "نگاه كن، بچه ها بزرگ شده اند، حالا ديگر موقعش رسيده تا كم كم راه و رسم زندگي را بآنها بياموزي".ا
ديدم حرف درستي ميزند ولي هرچه فكر كردم نفهميدم چه ميتوانم بآنها ياد بدهم. اگر همان اندرزهائی را كه پدر و مادرم بمن ياد دادند منهم به فرزندانم ياد بدهم كه روزگاري بهتر از من نخواهند داشت و من بهيچوجه نميتوانستم مسئوليت خطير آنرا بگردن بگيرم، درعين حال هرگز نميتوانستم بآنها بگويم كه دزدي، دروغ و كلاهبرداري كار خوبي است. هرگز قادر نبودم بآنها بگويم براي موفقيت در زندگي و كارهايشان وجدان را كنار گذارده از شانه هاي ديگران بعنوان نردبان ترقي استفاده كنند و يا .......... پس رو به همسرم كردم و گفتم:ا
عزيزم، بهتر نيست بجاي نصايحي كه ديگر كارساز نيست چند سالي صبر كنيم تا خودشان بزرگ شده به سني برسند كه قادر گردند بدون كمك ديگران از قدرت تشخيص و تميز خود براي يافتن راه صحيح زندگي و آينده شان استفاده كنند.ا
همسرم كه بانوئي است با معتقدات سخت مذهبي سري بعنوان تأييد تكان داد و گفت: مثل اينكه اينطور بهتر است و ما هم پس از مرگ "فشار قبر" نخواهيم داشت.ا
No comments:
Post a Comment