Friday, May 2, 2008

داستان کرسی و شیرینی آشتی کنان

داستان کرسی و شيرينی آشتی كنان

چندي بود مادر و پدر با هم قهر بودند و حرف نميزدند، هروقت هم پدر سؤالي از مادر ميكرد جز يك بله و يا نه جوابي نمي شنيد.ا
من كه در آنموقع كودكي شش ساله بودم فكر ميكردم تنها بچه ها هستند كه با هم قهر ميكنند و حرف نميزنند ولي خيلي زود باين حقيقت تلخ واقف شدم كه بزرگترها نيز اين بازي را خیلی بهتر بلدند و هر وقت لازم باشد ميتوانند از آن استفاده كنند.ا
فصل زمستان بود و ما براي گرم شدن از حرارت كرسي استفاده ميكرديم، وقتي مادر و پدر با هم قهر نبودند شبها در يك سمت كرسي پهلوي هم ميخوابيدند و تمام سه قسمت ديگر كرسي در اختيار من بود كه ميتوانستم هر سمت را بخواهم براي خوابيدن اختيار كنم ولي وقتي آنها با هم قهر كردند مادر به سمت ديگري از كرسي كوچ كرد وبتنهائي در آن سمت خوابيد بطوريكه بعد از آن هركدام از ما يك سمت مستقل از کرسی را در اختیار داشتيم و طبعا" از چهار سمت كرسي يك سمت خالي مانده بود.ا
قهر پدر و مادر باعث شد كه ديگرهيچكدام حوصله نداشتند مانند قبل بمن توجه کنند و طبق معمول عصرها مرا بخيابان برده برايم شيريني و شوكولات بخرند از اينرو منهم عصباني شدم و با آنها قهر كردم و شبها بدون خوردن شام با شكم خالي به بستر ميرفتم كه اين امر خود سبب ميشد تا نيمه هاي شب بدليل گرسنگي از خواب بيدار شوم و براي خوردن چيزي بهانه جوئي كنم كه اين موضوع نيز اعصاب پدر را بيش از پيش تحت فشار قرار ميداد و باعث ميشد صبح بدون خوردن صبحانه سر كار برود.ا
طبيعي بود كه اين وضع نميتوانست براي مدتي طولاني دوام يابد لذا يكروز عصر كه پدر بخانه آمد دو جعبه يكي كوچك كه با كاغذ زيبائي بسته بندي شده بود و ديگري بزرگتر كه تنها يك نخ دور آن بسته بودند از در وارد شد.ا
او مستقيما" بسمت مادر رفت و جعبه ها را بسمت او دراز كرد. مادر در وهله اول از پذيرفتن جعبه ها امتناع كرد ولي وقتي لبخند پدر را ديد سري تكان داد و جعبه ها را گرفت و روي ميز گذاشت ولي پدر از او خواهش كرد حداقل جعبه كوچك و زيبا را باز كند.ا
مادر خنديد و گفت: "باشه بعدا" باز ميكنم".ا
پدر بر اصرار خود افزود و گفت: "دوست دارم همين الان آنرا باز كني"".امن حس كردم كه مادر براي باز كردن جعبه بي تاب است چون چشم از آن برنميداشت ولي ضمنا" نميخواست باين زودي خودرا مشتاق نشان دهد از اينرو دست دراز كرد و پس از قدري معطلي و بآهستگي روبان را از دور جعبه باز كرد و كاغذ اطراف آنرا پاره نمود و چون درب جعبه را گشود ناگهان گل از گلش شكفت و با خنده انگشتر برليان زيبائي از درون آن بيرون آورد و بيدرنگ آنرا بانگشتش نمود و سپس با نگاهي كه حاكي از تشكر بود از جا بلند شد و پدر را بوسيد.ا
من كه بيشتر از آنها خوشحال شده بودم فورا" بسمت جعبه دوم يورش بردم و آنرا گشودم. جعبه پربود ازباقلواي يزد كه با رنگ طلايي خود چشم را خيره ميكرد. دانستم كه اينهم شيريني آشتي كنان است از اينرو بدون اينكه منتظر اجازه آنها شوم مشغول خوردن شدم.ا
اين امر باعث شد تا مادر دوباره بسر جاي اولش برگشت و با پدر بطور مشترك در يك سمت كرسي و دركنار هم خوابيدند. همگي ما ازاین وضع خوشحال بوديم زيرا دوباره برنامه گردش عصرها و خوردن شيريني و شوكولات دسته جمعي شروع شد ولي چيزي نگذشت كه شكم مادر بالا آمد و روز بروز بزرگتر شد و نه ماه بعد كودك زيبائي كه يك دختر بود بدنيا آورد. همين امر باعث شد تا از آن ببعد پدر و مادر توجه كمتري نسبت بمن داشته باشند و بيشتر وقت خودرا صرف كودك تازه وارد نمايند و يك سمت از چهار سمت كرسي را نيز به آن كودك اختصاص دهند.ا
از آن ببعد و درسالهاي بعد بازهم بازي قهر و آشتي بين پدر و مادر ادامه داشت و پس از هر مرحله از آشتي كنان تعداد ما بچه ها بيشتر و بيشتر ميشد و بهمين ترتيب پدر نيز مجبور بود جعبه بزرگتري از باقلوا برايمان خريداري كند كه بين خودمان تقسيم ميكرديم و باخوردن آن كلي خوشحال ميشديم ولي مجبور بوديم سال بعد جاي خودمان را با يك كودك ديگر تقسيم كنيم و تنگتر بخوابيم كه اين البته چندان خوشايند ما - و بخصوص من كه اولين كودك بودم - نبود.ا
سالهاي بعد چون در هيچكدام از سمتهاي كرسي جاي خالي براي من نبود تشك مرا در گوشه اي از اطاق گستردند ولي آنهم دوام چنداني نداشت وچون آنقدر بزرگ شده بودم كه نبايد بعضي چيزها را ببينم و بشنوم لاجرم مرا روانه اطاق پدر بزرگ و مادر بزرگ كردند تا در يك سمت از كرسي آنها بخوابم.ا
غمگين و با اين احساس كه پدر و مادر مرا از خود رانده اند باطاق پدر بزرگ و مادر بزرگ رفتم ولي خوشحال بودم از اينكه حالا ديگر ميتوانستم يك سمت از كرسي آنها را بتنهائي دراختيار خود بگيرم و بدون مزاحمت از وجود ديگران تا ميتوانم از اين پهلو به آن پهلو بغلطم. ضمنا" چون ميديدم پدر بزرگ و مادر بزرگ جدا از هم و هركدام در سمت جداگانه اي از كرسي ميخوابند لذا اطمينان داشتم دیگر خطري از بابت بچه دارشدن آنها وجود ندارد و من ميتوانم تا مدتها دربستر خود بدون شريك ومزاحم استراحت كنم.ا
سالها از پي هم ميگذشت وتعداد بچه ها نيز زيادتر ميشد بطوريكه دیگر سهمي ازباقلواي آشتي كنان بمن نميرسيد و پدر و مادر نيز وقت كمتري داشتند تا بمن برسند.ا
يكشب كه آماده خوابيدن بودم متوجه شدم خواهرم را نيز كه باندازه كافي بزرگ شده بود و همه چيز را ميفهميد براي خوابيدن باطاق پدر بزرگ فرستاده اند. ضمن اينكه از ديدن او در آن اطاق خوشحال بودم ولي هر دو ميدانستيم كه بايد تا دير نشده فكري بحال خود بكنيم زيرا با زياد شدن تعداد فرزندان موقعيت ما در آنجا نيز بزودي به مخاطره خواهد افتاد.ا
چيزي نگذشت كه خواهر را - با اينكه هنوز بسن قانوني ازدواج (15 سال) نرسيده بود - شوهر دادند و روانه خانه بختش كردند و باين ترتيب قدري از بار ترافيك خانه كاسته شد.ا
من نيز پس از پايان تحصيلات متوسطه براي فرار از تنگي جا در يك چلوكبابي شروع بكار كردم و چون صاحب مغازه از دوستان پدرم بود بمن اجازه داد شبها در همانجا بخوابم. باين ترتيب من نيز موفق شدم جائي براي خوابيدن خود پيدا كنم.ا
هنوز دوسالي از كارم نگذشته بود كه با آشنائي به فوت و فن پختن غذاها از صاحب مغازه ارتقاء مقام گرفتم و آشپز شدم. اين امر باعث شد تا دستمزدم بالا رفته بتوانم خانه مستقلي براي خود اجاره كنم.ا
اولين سالي كه درخانه خود از كرسي براي گرم شدن استفاده كردم خوشحال بودم كه ميتوانم بدون مزاحم هر چهار سمت كرسي را براي استراحت و خوابيدن دراختيار بگيرم و ديگر ترسي از اضافه شدن فرزندان پدر و مادر و تنگي جا - كه از دوران كودكي برايم كابوسي شده بود - نخواهم داشت.ا
ولي از آنجائيكه آسايش انسانها هيچگاه دوامي ندارد، دوران خوش آرامش من نيز خيلي زود بپايان رسيد و بر سر من نيز همان آمد كه بر سر پدر و مادر آمده بود.ا
صاحب مغازه چلوكبابي كه مرا جواني زرنگ و فعال ديد پیشنهاد تازه ای بمن کرد و گفت: "دختري دارم كه بتازگي ديپلم گرفته و دم بخت است. از آنجائيكه تورا جوانی خوب وفعال دیده ام تصميم دارم اورا بعقد تو درآورم" و چون مرا چندان شايق نديد اضافه كرد: "اگر تو با اين وصلت موافقت كني من نيمي از سهم مغازه را نيز باسم تو ميكنم تا با من شريك شوي".ا
بر سر دوراهي مانده بودم، ميدانستم اگر باو جواب رد بدهم باحتمال زیاد كار خودرا از دست خواهم داد و اين چيزي بود كه بهيچوجه مایل بآن نبودم و اگر با پيشنهاد او موافقت ميكردم مجبور بودم با دختر او ازدواج كرده در يك سمت كرسي و مشتركا" با هم بخوابيم كه باين ترتيب آزادي خودرا از دست ميدادم و آينده آن نيز - مثل روز - برايم روشن بود.ا
صاحب مغازه كه مرا مردد ديد گره اي به ابرو ها انداخت و گفت: "دختر من خواستگاران زيادي دارد ولي من در ميان آنها تنها تورا پسنديده ام، چي فكر ميكني، آيا اشتباه كرده ام".ا
شما چی فكر ميكنيد؟ دختري زيبا و تحصيل كرده - درآن زمان دختری با داشتن دیپلم تحصیل کرده محسوب میشد - نيمي از سهم مغازه چلوكبابي و كاري كه بآن علاقمند شده بودم. عدم موافقت ازدواج با دختر او برابر بود با اخراج از كار و يا حداقل محروم شدن از تمام امتيازات فوق.ا
لحظه حساسي براي تصميم گيري بود، تازه جاي راحتي براي استراحت وخوابيدن پيدا كرده بودم، ميدانستم زندگي يك سيكل بسته است كه در طول زمان مرتب تكرار ميشود ولي نمي خواستم باين زودي وارد اين دايره شوم. همان دايره قهر وآشتي ها، باقلوا خريدن ها و بدنبال آن ريسه اي از بچه هاي قد و نيم قد و كوچ كردن ها......و......
در حاليكه وقايع خانه پدري چون پرده سينما از مقابل ذهنم ميگذشت ناگهان صداي صاحب مغازه را شنيدم كه ميگفت: "خوب..... مبارك...باشه، داماد آينده من.....خوشحالم كردي، خوب، حالا ديگه بلند شو بريم به ميمنت و مباركي اين وصلت فرخنده يك گيلاس ودكا باهم بزنيم".ا
هنوز گيج و مات بودم و حرفهاي صاحب مغازه را بدرستي نميفهميدم، نميدانستم كي و چه موقع بله گفته و موافقت خودرا اعلام كرده بودم. درحاليكه هنوز گيج و منگ بودم از جا بلند شدم و درمعيت پدر زن و شريك آينده خود براه افتادم تا همانطور كه او مايل بود گيلاسي ودكا بسلامتي اين وصلت فرخنده! بزنيم.ا












No comments: