Friday, May 9, 2008

احترام بسبک روستائی

احترام بسبک روستائی

1
در زمان شاه سابق اغلب افسران رده بالاي ارتش در دوران بازنشستگي قطعه زميني دراطراف گرگان و يا تركمن صحرا ميخريدند - يا از طرف دولت به پاداش خدماتشان بآنها واگذار ميشد - تا بكار كشاورزي و بخصوص كشت پنبه كه در آن مناطق بسيار رايج بود مشغول شوند.ا
افسران مذکور كه در دوران خدمت خود در ارتش اسم و رسم و نفوذی در دستگاههای دولتي پیدا کرده بودند در دوران بازنشستگي نيز از اين موهبت بي بهره نبودند و ميتوانستند قسمتي ازمشكلات روستائيان منطقه خودرا با يك تلفن و يا نوشتن يك نامه بمراجع ذي نفوذ حل و فصل نمایند از اينرو اغلب دربين زارعين منطقه زيستگاه خود نفوذ و احترامي درخور داشتند و مردم بآنها با ديده يك ريش سفيد و بزرگ محلّه نگاه ميكردند و چون در كارها دچار مشكل ميشدند بطور فردي و يا دسته جمعي بسراغ آنها ميرفتند.ا
نظر باينكه اغلب افسران بازنشسته فوق درجاتي از سرتيپي به بالا داشتند روستائیان آنها را "تيمسار" صدا میکردند، حال چنانچه دربين آنها افسراني با درجاتي كمتر از سرتيپي هم يافت ميشدند بازهم لقب "تيمسار" را جلوي اسم خود يدك ميكشيدند.ا
يكي از اين افسران بازنشسته در روستائی نزدیک شهر گرگان بي اندازه مورد توجّه و احترام مردم بود. او هم متقابلا" سعي ميكرد درحل تمام مشكلات آنها بهر طريق كه شده اهتمام لازم را بعمل آورد. مردي بود متوسّط القامه و چهارشانه با شكمي نه چندان بزرگ و برآمده كه در زمستانها هميشه درحاليكه يك عباي نائيني بافته شده از پشم شتر بر دوش ميانداخت در انظار ظاهر ميشد و در فصل تابستان و گرما با يك ربدوشامبر مليله دوزي بسيار زيبا بيرون ميآمد و با اينكه سالهاي جواني را مدتها قبل پشت سر گذارده بود ولي هنوز سرحال و قوي بنظر ميرسيد و حتّي از كمك به انجام كارهائيكه احتياج به نيروي بازو داشت نيز کوتاهی نمیکرد.ا

2
حادثه باین ترتیب اتفاق افتاد كه اسب يكي از روستائيان بنام حاج فرج به دل درد شديدي دچار شد، اسب زبان بسته در گوشه طویله دراز بدراز افتاده بود ومرتّب ناله ميكرد بطوريكه روستائياني كه در همسايگي خانه او بسر ميبردند از ناله هاي اسب بيمار خواب راحت نداشتند و هركدام به فراخور تجربه خود از پزشكي حيوانات، توصيه اي براي بهبود اسب ميکردند كه متأسّفانه هيچكدام تا آنموقع مثمر ثمر واقع نشده بود.ا
از بد شانسي حاج فرج و يا بهتر بگوئيم بدشانسي اسب او تيمسار نيز به شهر رفته بود و آنها نميتوانستند از نظرات مفيد او - كه زماني در رسته سوار خدمت ميكرده است - دربهبود اسب بيمار استفاده كنند، ازاينرو با پيشنهاد كدخدا و بعضي از ريش سفيدان محل كه فكر ميكردند اسب بيمار "رودل" كرده و در صورتيكه معده اورا با دادن "مسهلي قوي" تميز كنند بيماريش شفا خواهد يافت تصميم گرفتند اسب را با محلول جوشانده اي كه خاصيت مسهل داشته باشد تنقيه كنند
براي انجام اين امر مقدار زيادي گياهان داروئي كه فكر ميكردند براي اين منظور مفيد است تهيّه كرده با مقدار زیادی آب در ديگ بزرگي ريختند و زير آنرا آتش افروختند تا جوشانده آنرا براي "تنقيه" اسب، مورد استفاده قرار دهند.ا
روز بعد پاتيل بزرگي از جوشانده آماده شد كه آنرا با استفاده از يك پارچه متقالي تصفيه و صبر كردند تا كاملا" خنك شود. وقتي محلول باينطريق آماده مصرف شد تازه باين فكر افتادند كه چگونه بايد آنرا بداخل شكم اسب بيمار كه مرتّب ناله ميكرد واز درد بخود مي پيچيد وارد و يا "تنقيه" كنند.ا
بعضي از روستائيان با تأسّف ميگفتند: "ايكاش تيمسار اينجا بود و راه حلّي نشانمان ميداد" و بعضي دیگر نظر ميدادند كه "بايستي صبر ميكرديم تا تيمسار ميآمد و بعد دست بكار ميشديم" ولي حاج فرج كه فكر مردن اسب و از دست دادن كمك زندگيش بي تابش كرده بود از آنها خواهش ميكرد:ا
"شما را بخدا و بجان هرکس كه دوست داريد قسمتان ميدهم دست از كوشش برنداشته كاري كنيد تا حال اسبم دوباره خوب شود زيرا اگر اورا از دست بدهم زندگيم تباه خواهد شد".ا
بالاخره با پيشنهاد يكي دیگر از ريش سفيدان كه معتقد بود خود قبلا" اين راه را امتحان كرده است قرار شد براي داخل كردن محلول در شكم اسب از يك "ني قليان" استفاده كنند باين ترتيب كه قبلا" دست و پاي اسب را محكم ببندند و بعد هريك از افراد دهان را از محلول پر كرده و آنرا از طريق "ني" كه به انتهاي اسب فرو خواهند کرد با فشار وارد شكم او كنند.ا
چون راه ديگري بنظر نرسيد لذا اين طريق مورد پسند واقع شد و ابتدا دست و پاي اسب را محكم بستند و خود حاج فرج پيشقدم شد و بعنوان اوّلين فرد دهان را از محلول پركرد و با فشار آنرا از طريق ني بداخل شكم اسب فوت كرد. بعد از او ساير روستائيان هر يك بنوبت پيش آمدند و دهان را از محلول پر كرده بداخل شكم اسب راندند.ا
از آنجائيكه مقدار محلول رانده شده توسّط هريك از افراد زياد نبود درپايان آنروز هنوز نيمي از محتواي ديگ باقيمانده بود و اسب بيچاره هم هنوز هيچ نشانه اي كه دال بر كار كردن دارو در شكمش باشد نشان نداده بود.ا
روستائيان كم كم از مفيد بودن اثر دارو نا اميد شده و ادامه كار را بيحاصل ميدانستند و تصميم داشتند آنرا متوقّف كنند ولي حاج فرج كه بيم از دست دادن اسب را داشت آنها را تشويق به همكاري بيشتر و ادامه كار مينمود.ا
دراينموقع ناگهان درميان جمع زمزمه پيچيد كه "تيمسار" از شهر بازگشته و چون شنيده كه اهالي درحال "تنقيه" كردن اسب حاج فرج هستند باين سمت ميآيد.ا
چيزي نگذشت كه سواد هيكل "تيمسار" با آن عباي نائيني اش از دور پيدا شد و چون از حال و روزگار اسب و طريق معالجه او باخبر شد بادي به غبغب انداخت و گفت:ا
"بسيار كار خوبي كرديد، منهم فكر ميكنم اين تنها راه معالجه اسب بيمار باشد"
سپس خودرا از ميان جمع كه ديواري براي عبور او درست كرده بودند به نزديك اسب حاج فرج كه "ني قليان" همچنان در زير دم و انتهاي بدنش قرار داشت نزديك كرد و گفت:ا
"خوب، حالا اجازه بدهيد منهم دراين امر مهم شما را همراهي كنم"
سپس دهانش را از محلول جوشانده پر كرد و در حاليكه نفس را در سينه حبس كرده بود به "ني قليان" نزديك شد تا لبه آنرا دردهان گرفته محلول را با فشار بداخل شكم اسب براند. دراينموقع حاج فرج كه "تيمسار" را آماده كار ديد براي اينكه نشان دهد احترام زيادي براي او قائل است جلو دويد و ني را از انتهاي اسب بيرون آورد و در حاليكه سر ديگر نی را وارد شكم اسب ميكرد رو به "تيمسار" كرد و گفت: "قربان، آن سرش را ما دهان زده ایم اگر ممكن ".......!!!!!!است از اين سر "ني" فوت كنيد
















No comments: