Wednesday, May 14, 2008

تجدید فراش

تجديد فراش

آنروز صبح وقتي آقای رضائی سفره نهارش را روی ميز نهارخوری اداره گشود دهان همكارانش از تعجب باز ماند، داخل دستمال كه به بزرگی يك بقچه بود چند نوع خورش، دو نوع سالاد، يك قاب بزرگ برنج كه زعفران رويش چشم را خيره ميكرد، ميوه و سبزيهای تازه فصل هركدام داخل ظرفی جداگانه بسته بندي شده جای گرفته بودند.ا
همكاران آقای رضائی ميدانستند كه او اخيرا" با داشتن همسر، با زن مطلقه يكی از دوستانش رابطه برقرار و اخيرا" هم اورا بعقد خود درآورده و در خانه خود اطاقی هم باو اختصاص داده است ولی تا آنروز نديده بودند كه سفره نهارش آنقدر رنگين باشد.ا
درميان همكارانش آقای اخباری كه بيش از همه بهيجان آمده بود نگاهي از روی حسرت به سفره نهار آقای رضائی كرد و گفت: "دوست عزيز، ميبينم كه وضعت خيلی روبراهه، مثل اينكه همسر دومت خيلی بهت ميرسه".ا
آقای رضائی سينه ای صاف كرد و جوابداد: "همينطوراست كه ميگوئيد، همسر دومم براي بدست آوردن دل من همه کار میکند و از هیچ چیز مضایقه ندارد" بعد با اشاره به كفشهايش گفت: "بنده خدا هر روز صبح برای خوشامد من كفشهايم را نیز واكس ميزند، پيراهنم را اطو ميكند، لباسهايم را هر دو روز يكبار ميشويد و خلاصه كلام اينكه نميگذارد من دست به سياه و سفيد بزنم" و چون آقای اخباری را مشتاق شنيدن حرفهای خود ديد و ميدانست كه او هر روز بر سر پرداخت خرجی خانه با همسرش جر و بحث دارد انگشت روی این نقطه حساس او گذاشت و گفت: "زن بيچاره حتی از گرفتن خرجی خانه از من نیز خودداری ميكند و ميگويد چون فعلا" مقداری پس انداز دارم باشد بعدا" ازت خواهم گرفت".ا
آقای اخباری كه با دهان باز و چشمهای از حدقه درآمده به گفته های آقای رضائی گوش ميداد آهی از روی حسرت و افسوس كشيد و گفت: "خوش بحالت، حالا زن اولت چه ميگويد، ازاينكه سرش هوو آورده ای از دستت ناراحت و عصبانی نيست؟".ا
آقای رضائی سری از روی بی تفاوتی تكان داد وگفت: "اول قدری ناراحت بود و قر و لند ميكرد ولی وقتی ديد كه زن دومم زياد بمن ميرسد اوهم سعی كرد بيشتر بمن توجه كند تا از قافيه عقب نماند و خلاصه كار اينكه درميان چشم هم چشمی آنها از بابت بدست آوردن دلم، نان من يكنفر توی روغن است و همانطور كه ميبينی وضعم كاملا" روبراهه".ا
آنروز آقای اخباری پس از آن گفتگو با آقای رضائی سخت بفكر فرو رفت. مدتی بود با همسرش روابط خوبی نداشت و هر روز صبح پس از يكسری جر و بحث بر سر مسائل و مشكلات زندگی بخصوص روابط خصوصيشان با اعصابی خراب از خانه خارج و به سر كار ميآمد. ازآنروز ببعد فكر ازدواج مجدد و گرفتن زن دوم هر دقيقه و ثانيه بجانش نيش ميزد بخصوص كه روزهای بعد بازهم آقای رضائی را سرحال تر و سفره نهارش را رنگين تر ميديد و كم كم اين باور كه داشتن دو زن درخانه ميتواند وضع اورا از آنچه كه هست بهتر گرداند دراو تقويت ميشد ولی چون هنوز جرئت اقدام به اينكار را نداشت لذا برای كسب اطلاعات بيشتر هر روز هنگام نهار آقای رضائی را بزير سؤال ميبرد و درمورد چند و چون ازدواج دوباره و عوارض جنبی حاصله ازآن اورا سؤال پیچ ميكرد. آقای رضائی هم با طيب خاطر باو جوابهای اميدوار كننده ميداد و خيال او را از بابت عواقب كار آسوده مينمود.
بالاخره وسوسه ها كارگر شد و آقای اخباری تصميم به تجديد فراش گرفت ولی از آنجائيكه دل و جرأت همکارش را نداشت اينكار را در خفا انجام داد و با خود فكر كرد: "پس از اينكه كار تمام شد همسر اولم كاری از دستش ساخته نيست و بايد تن بقضا دهد و هوو را دربسته قبول نمايد آنوقت هردورا در يك خانه جای ميدهم و آنها مجبورند با هم كنار بيايند" و بروزهائی فكر ميكرد كه آنها بر سر پذيرائی از او با هم رقابت خواهند كرد و او ميتواند سفره رنگين نهارش را در كنار سفره آقای رضائی پهن و ضمن نوش جان كردن غذاهای لذيذ دست پخت همسرانشان با هم بريش آنها بخندند.
چون كار ازدواج دوم تمام شد آقای اخباری خوشحال و شاد از كاری كه انجام داده بود دو شب نخست را نزد زن جديدش به صبح آورد و شب سوم نزد زن اولش بازگشت و چون باو اطلاع داد كه تجديد فراش كرده و دوشب را نيز نزد او گذرانده با اعتراض و پرخاش او روبرو شد و چون كار بالا گرفت، زن اورا از خانه بيرون انداخت و گفت: "هركجا اين دو شب را گذرانده اي ازاين ببعد نيز برو همانجا بمان".
آقاي اخباری كه انتظار چنين برخوردی را از زن اول خود نداشت خسته و ناراحت جل و پلاس خودرا جمع كرد ونزد زن دوم بازگشت ولی زن دوم نيز بزودی از ماجرا باخبر و دانست كه او با داشتن همسر با او ازدواج كرده است از اينرو آه از نهادش برآمد و يكشب هنگاميكه آقای اخباری درب خانه اورا كوبيد جلو و پلاس او را از خانه بيرون انداخت و درب را برويش بست و باو گفت كه بهتر است ديگر نزدش باز نگردد.ا
آقای اخباری از اينجا مانده و از آنجا رانده وسائل خودرا زير بغل گرفت و چون در آنموقع شب جائی براي خفتن نداشت روانه مسجد محل شد تا شب را در آنجا بسر آورد و روز بعد چاره ای برای كار خود نمايد.ا
درب مسجد نيمه باز بود، خوشحال از اينكه درب را نبسته بودند از صحن حياط گذشت و وارد شبستان مسجد شد، در تاريكی چشمش جائی را نميديد، كفشهاي خودرا بيرون آورد و آهسته بگوشه ای خزيد و بيكی از ديوارها تكيه داد. درحاليكه بخود و كاری كه كرده بود لعنت ميفرستاد بفكر فردا افتاد كه برای رفع گرفتاری خود چه ميتواند بكند. ميتوانست يكی از زنها را طلاق بدهد و با يكی از آنها كنار بيايد ولی بعد از اين رسوائی، كار خيلی مشكل شده بود. او ميدانست كه چون حقيقت را از اول به هيچكدام از زنهایش نگفته ديگر حنايش نزد آنها رنگی ندارد و مشكل بنظر ميرسد كه حرفهايش را قبول كنند.ا
سرما و تنهائی درآن گوشه تاريك عذابش ميداد، ندانسته گول حرفهای همكارش آقای رضائی را خورده و در دام افتاده بود. با خود فكر ميكرد: "حالا فرداست كه نزد آقای رضائی و همكارانم سكه يك پول خواهم شد و همگی مرا بباد استهزا خواهند گرفت".ا
درهمين حال كه غرق افكار پريشان خود بود و به فردای آنشب فكر ميكرد حركت موجود ديگری در سايه روشن ديوارها توجه اورا جلب كرد. ازاينكه حس کرد جنبنده ديگری در مسجد وجود دارد و تنها نيست خوشحال شد و برای اطمينان ندا در داد كه: "كسی در آن گوشه هست، آدميزادی يا پری، اگر آدميزادی لطفا" جواب بده".ا
از همان گوشه صدائی جواب داد: "آقای اخباری شما هستيد. من رضائی هستم".ا
برق از سر آقای اخباری پريد، داشت از تعجب شاخ درميآورد، آقای رضائی، مرد خوشبخت اداره كه رشك تمام همكاران خودرا برانگيخته بود اينجا چكار ميكند. چهار دست و پا خزيد و خودرا باو رساند و چون اطمينان پيدا كرد كه آدميزاد جنبنده كنار ديوار خود آقای رضائی است پرسيد: "مرد حسابی تو اينجا چكار ميكنی".ا
آقای رضائی درحاليكه صدايش ميلرزيد گفت: "زنهايم مرا از خانه بيرون كرده اند و مدتی است كه من شبهایم را دراين گوشه مسجد ميگذرانم".ا
آقای اخباری پرسيد: "چرا، تو كه ميگفتی مرد خوشبختی هستی و زنهايت در پذيرائی از تو با هم مسابقه گذاشته اند".ا
آقای رضائی با همان صدای لرزان پاسخ داد: "دوست عزيز بايد مرا ببخشيد، از بس شبها دراينجا تنهائی كشيدم مجبور بودم آن حرفها را در اداره بزنم شايد بتوانم يكی از شما را باينجا بكشانم وهمدم و هم صحبتی براي خود پيدا كنم".ا
آقای اخباری درحاليكه از فرط خشم فرياد ميزد پرسيد: "ولی آخر پدر آمرزیده آن سفره های رنگين، آن غذاهای خوشمزه، آن...........يعنی همه آنها دروغ بود".ا
آقای رضائی با همان صدای لرزان جواب داد: "همه آنها را از رستوران تهيه ميكردم".ا
مثل اين بود كه دنيا را روی سر آقای اخباری خراب كرده باشند، سر خودرا در ميان دستها گرفت و بديوار تكيه داد، بغضی گلوگير راه نفسش را بست، ميخواست گريه كند ولی نميتوانست، تازه متوجه ميشد كه ندانسته فريب خورده و خود را در چاهی سرنگون كرده كه انتهايش نامعلوم است.ا







No comments: