شاه یا هزار پا
عصر بیست و پنجم مرداد سال 1332 در چاپخانه مشغول کار بودم که اکبر تلفن کرد، تند و با هیجان گفت: "میدونی، شاه رفت، زود بیا میدان بهارستان".ا
از رادیو شنیده بودم که شاه کشور را ترک کرده است لذا انتظار حوادث جدیدی را داشتم. میدانستم حزب و سازمان گوش بزنگ هستند، آنها بخوبی میدانستند ارتش ساکت نمی نشیند و ممکن است بنفع شاه وارد عمل شود لذا حدس زدم بچه ها نقشه هائی برای مقابله با ارتش دارند لذا فوری دست از کار کشیدم، لباس عوض کردم و راهی میدان بهارستان شدم.ا
وقتی آنجا رسیدم دیدم اکبر و برادرش اصغر با احمد یکی دیگر از بچه ها مشغول صحبت هستند و بخانه ای که اول خیابان صفی علیشاه بود اشاره میکنند. به جمع آنها پیوستم، اکبر برادر بزرگتر آمد بغل گوشم گفت: "منتظر پوریا و عده دیگری از بچه ها هستیم، قرار است به کلوپ پان ایرانیستها حمله کنیم".ا
حزب پان ایرانیست برهبری دکتر پزشکپور در آنموقع یکی از احزاب طرفدار شاه بود، چاقوکشان آن حزب بارها به صف تظاهرات توده ایها حمله و عده ای از بچه ها را زخمی کرده بودند حالا که شاه رفته بود زمان تلافی و انتقام بود. هنوز ساعتی نگذشته بود که حدود بیست نفر از بچه ها در میدان بهارستان حاضر بودند. پوریا دانشجوی دانشکره فنی و مسؤل گروه ما نیز آمد.ا
تیم تکمیل شده آماده حمله بود. بچه ها چوبدستی ها را زیر لباس پنهان کرده بودند ولی از نزدیک میشد سر چوبها را که از زیر پیراهن بیرون زده بود، دید. به خانه ایکه کلوپ پان ایرانیستها بود نزدیک شدیم، درب ورودی بسته بود. با یک حمله درب شکسته شد و بچه ها بداخل هجوم بردند. چند نفری داخل کلوپ بودند که مقاومت چندانی نکردند و پس از نوش جان کردن چند چوب دستی از خانه خارج شدند.ا
هنوز ساعتی از حمله نگذشته بود که شیشه اطاقها کلا" شکسته و هرچه در اطاقها بود اعم از پرونده ها و کاغذهای داخل کشوها، عکس شاه و رهبر حزب از پنجره ها بداخل حیاط انداخته شد و در آخر کار روی آنها بنزین ریختند و هر چه بود آتش زدند.ا
پس از فراغت از اینکار یکی از بچه ها خبر داد که عده دیگری از بچه ها مشغول پائین کشیدن مجسمه شاه در میدان بهارستان هستند. یکی دوتا از بچه ها داخل کلوپ ماندند تا بقیه شیشه ها را نیز بشکنند و چنانچه چیزی باقیماند بسوزانند وبقیه بیرون آمدیم.ا
وقتی داخل میدان بهارستان شدیم مجسمه شاه را واژگون کرده بودند ولی هنوز پائین نیفتاده بود. میله محکمی بدنه مجسمه را به ستون پایه آن متصل میکرد که به آسانی شکسته نمیشد. عده ای برای آوردن اره آهن بر رفتند و بقیه بچه ها در وسط میدان جمع شده شعار مرگ بر شاه و برقراری یک حکومت جمهوری دمکراتیک میدادند.ا
هر آن منتظر بودم تا نیروهای انتظامی پلیس و یا ارتش برای مقابله با ما وارد میدان شوند ولی هیچکس برای مقابله نیامد. ازاعضای حزب پان ایرانیست و یا چاقوکشان سومکا نیز که همیشه برای دفاع از مقام سلطنت حاضر بودند خبری نبود. چند پاسبان در گوشه کنار میدان دیده میشدند که خونسرد و بی تفاوت به صحنه نگاه میکردند.ا
بزودی اره آوردند و بدنه مجسمه شاه را از ستون وسط میدان جدا کردند، مجسمه با صدای مهیبی از بالا بپائین افتاد. عده ای که نمیدانم از کجا آمده بودند بلافاصله با پتک و میله های آهنی بجان مجسمه افتادند تا آنرا خرد کنند. ضربه ها بود که با خشم و فریاد بر مجسمه فرود میآمد. کینه های فسیل شده سر باز کرده و با هر ضربه قطعه ای از بدن مجسمه را جدا میکردند. دراین میان من و اکبر نیز بیکار نبودیم و گهگاه ضربه ای بر مجسمه وارد میکردیم تا اینکه مجسمه شکسته وبقطعات کوچک وبزرگ تبدیل شد. اکبر یکی از دستهای شاه را برداشت و بمن گفت: "معطلش نکن، تو هم یک تکه بردار".ا
من هاج و واج مانده بودم که چرا باید قطعه ای از مجسمه شاه را بردارم که اکبر فریاد زد و گفت: "زودباش، اگر دیر بجنبی چیزی نصیبت نمیشود".ا
راست میگفت در آن گیر و دار هرکس قطعه ای از مجسمه شاه را برداشته دور میشد. بعضی از قطعات سنگین و حمل آن مشکل بود، نگاه میکردم تا یک قطعه کوچک و قابل حمل را بردارم که اکبر قطعه ای از پای چکمه پوش شاه را از دست فرد دیگری که آنرا زیر بغل زده بود گرفت و گفت: "مرد حسابی، پای شاه را کجا میبری"، بعد آنرا بمن داد و بآن شخص گفت: "فردا باید همه آنها را تحویل شهرداری ناحیه بدهیم" با گفتن این حرف دست مرا گرفت واز میان جمع بیرون کشید.ا
وقتی بمکان خلوتی رسیدیم گفت: "زود این پا را ببر خانه و مخفی کن، بعد ها قیمتی میشود".ا
نمیتوانستم بفهمم پای شکسته یک مجسمه حتی اگر پای شاه مملکت هم باشد چرا باید دارای ارزش شود. بهرحال همانطور که او گفته بود روزنامه ای پیدا و پا را پوشاندم با اینهمه تا بمنزل برسم و آنرا مخفی کنم نگران اینکار بودم.ا اکبر و اصغر دو برادر بیست و پنج و بیست ساله از فعالین حزب بودند، آمادگی زیادی برای شرکت در درگیریها و زد و خوردهای خیابانی داشتند. بارها دیده بودم در خیابانهای خلوت پاسبانی را کتک زده اسلحه اورا بسرقت میبردند و یا در متینگها آماده مقابله با چاقوکشان حرفه ای سومکا و یا حزب پان ایرانیست بنام امیر موبور بودند. شاید آنها بهتر از من میدانستند که پای شکسته شاه در آینده قیمتی خواهد شد، شاید برای توریستها وکلکسیونر ها ولی برای من جز درد سر چیزی ببار نیاورد.ا
پس از کودتای بیست و هشت مرداد و بازگشت شاه دوباره دوران بگیر و ببند افراد حزبی و مخالفین حکومت شروع شد. سازمانهای حزب توده یکی پس از دیگری متلاشی و فعالین و گردانندگان آن اعدام ویا بزندان افتادند. مآمورین پلیس وساواک بهر خانه ای مشکوک میشدند حمله کرده چنانچه کتاب و یا چیز مشکوکی مییافتند صاحبخانه را زیر سؤال گرفته پس از ضرب و جرح و شکنجه محکوم بزندان میکردند.ا
چون بعنوان یک فعال حزبی احساس خطر میکردم هر چه کتاب و شیئی مشکوک در خانه داشتم بیرون ریختم و یا بخانه دوستانی که فکر میکردم امن هستند بردم ولی هیچکدام از دوستان حاضر نبودند پای مجسمه شاه را از من قبول و مخفی کنند و این یک قطعه سنگ و ساروج برایم مشکل درست کرده بود.ا
درنهایت تصمیم گرفتم تا در یکی از شبها آنرا بیرون برده دریک خرابه و یا جوی آب اندازم. در آنموقع مآمورین پلیس و ساواک شب و روز در کوچه پس کوچه ها با لباس شخصی در رفت و آمد بودند و هر حرکت مشکوکی را زیر نظر میگرفتند.ا
در یکی از شبها پای مجسمه را در یک قطعه پارچه پیچیده زیر بغل زدم تا بیک نحوی آنرا سر به نیست کنم. از همسایه روبروئی خانه ام که آرایشگر محله بود بیش از یک پلیس میترسیدم زیرا او ضمن اینکه هنگام اصلاح سر و صورت من خودرا طرفدار نیروهای چپ قلمداد میکرد ولی زیاد قابل اطمینان نبود، میگفتند دستش توی دست پلیسها است لذا از او دل خوشی نداشتم و مدتی بود که برای اصلاح سرم نزد او نمیرفتم. لای درب را باز کردم تا از نبودن اومطمئن شوم، کسی در کوچه نبود، با شتاب بیرون آمدم ولی از بخت بد هماندم اورا دیدم که از سمت بازارچه بطرف خانه اش میآید.ا
چون میترسیدم با او روبرو شوم راهم را کج کردم تا بخانه برگردم ولی او مرا دید و بصدای بلند گفت: "آقای ..... کجا، تازگیها خیلی کم لطف شدید دیگه حالی از ما نمیپرسید" ناچار برگشتم وسلامی باو کردم تا خواستم راهم را گرفته بروم چون بسته را زیر بغلم دیده بود بمن نزدیک شد و آهسته پرسید: " اعلامیه است" از بیشرمی و پر روئی او عصبانی شده جوابدادم: "اعلامیه چیه آقا، لباسهامه".ا
سرش را باز هم نزدیکتر آورد و گفت: "نترس بابا من که پلیس نیستم".ا
میدانستم خیلی فضول است ولی تا این حد اورا بیشرم ندیده بودم لذا فریادی سرش کشیده گفتم: "هر چه هست بخودم مربوطه وراهم را گرفتم تا بروم که ناگهان فریاد زد: "همین شما توده ایها مملکت را بباد دادید و حالا هم دست بردار نیستید".ا
با فریاد او عده ای از رهگذران که درحال عبور بودند بدور ما جمع شدند. دراین میان مردی از میان آنها بطرف من آمد وگفت: "آقای محترم بهتر است بسته زیر بغلتان را باز کرده باو نشان دهید و ثابت کنید که اعلامیه ای در کار نیست".ا
ترس بجانم افتاد، بخودم گفتم: "آمد بسرم از آنچه میترسیدم" رو باو کرده گفتم: "می بخشید آقا، هرچه هست مربوط بخودمه" و چون خواستم با سرعت خودرا از میان جمع خارج کنم که ناگهان آن مرد با خشونت بازویم را چسبید و با کمک مرد دیگری که از راه رسیده بود بسته را از زیر بغلم بیرون کشیده باز کردند.ا
پای مجسمه با صدائی سنگین بزمین افتاد. تا آمدم راهی برای فرار پیدا کنم گریبان خودرا در دست عده ای دیدم که با فریاد "مرگ بر توده ای" مرا به کلانتری محل میبردند، بسرعت پرونده ای با این جرم که پای مجسمه شاه را در خانه داشتم تنظیم و روانه زندانم کردند.ا
مدتی که در زندان بودم با عده زیادی آشنا شدم که بجرم داشتن پای مجسمه شاه در خانه هاشان دستگیر و روانه زندان شده بودند. موضوع مضحک و خنده داری بود، بهم میگفتیم: "مگه میشه شاه اینهمه پا داشته باشه". یکی از زندانیان آذری که بهمین جرم دستگیر شده بود با لهجه شیرینش برایمان تعریف میکرد که در جواب بازجوی خود گفته بود: "قربان، شاه ما که دوتا پا بیشتر نداشته، حتما" شاه شما هزار پا بوده که اینهمه آدم را بجرم دزدیدن پاهای او دستگیر و زندانی کرده اید".ا
از رادیو شنیده بودم که شاه کشور را ترک کرده است لذا انتظار حوادث جدیدی را داشتم. میدانستم حزب و سازمان گوش بزنگ هستند، آنها بخوبی میدانستند ارتش ساکت نمی نشیند و ممکن است بنفع شاه وارد عمل شود لذا حدس زدم بچه ها نقشه هائی برای مقابله با ارتش دارند لذا فوری دست از کار کشیدم، لباس عوض کردم و راهی میدان بهارستان شدم.ا
وقتی آنجا رسیدم دیدم اکبر و برادرش اصغر با احمد یکی دیگر از بچه ها مشغول صحبت هستند و بخانه ای که اول خیابان صفی علیشاه بود اشاره میکنند. به جمع آنها پیوستم، اکبر برادر بزرگتر آمد بغل گوشم گفت: "منتظر پوریا و عده دیگری از بچه ها هستیم، قرار است به کلوپ پان ایرانیستها حمله کنیم".ا
حزب پان ایرانیست برهبری دکتر پزشکپور در آنموقع یکی از احزاب طرفدار شاه بود، چاقوکشان آن حزب بارها به صف تظاهرات توده ایها حمله و عده ای از بچه ها را زخمی کرده بودند حالا که شاه رفته بود زمان تلافی و انتقام بود. هنوز ساعتی نگذشته بود که حدود بیست نفر از بچه ها در میدان بهارستان حاضر بودند. پوریا دانشجوی دانشکره فنی و مسؤل گروه ما نیز آمد.ا
تیم تکمیل شده آماده حمله بود. بچه ها چوبدستی ها را زیر لباس پنهان کرده بودند ولی از نزدیک میشد سر چوبها را که از زیر پیراهن بیرون زده بود، دید. به خانه ایکه کلوپ پان ایرانیستها بود نزدیک شدیم، درب ورودی بسته بود. با یک حمله درب شکسته شد و بچه ها بداخل هجوم بردند. چند نفری داخل کلوپ بودند که مقاومت چندانی نکردند و پس از نوش جان کردن چند چوب دستی از خانه خارج شدند.ا
هنوز ساعتی از حمله نگذشته بود که شیشه اطاقها کلا" شکسته و هرچه در اطاقها بود اعم از پرونده ها و کاغذهای داخل کشوها، عکس شاه و رهبر حزب از پنجره ها بداخل حیاط انداخته شد و در آخر کار روی آنها بنزین ریختند و هر چه بود آتش زدند.ا
پس از فراغت از اینکار یکی از بچه ها خبر داد که عده دیگری از بچه ها مشغول پائین کشیدن مجسمه شاه در میدان بهارستان هستند. یکی دوتا از بچه ها داخل کلوپ ماندند تا بقیه شیشه ها را نیز بشکنند و چنانچه چیزی باقیماند بسوزانند وبقیه بیرون آمدیم.ا
وقتی داخل میدان بهارستان شدیم مجسمه شاه را واژگون کرده بودند ولی هنوز پائین نیفتاده بود. میله محکمی بدنه مجسمه را به ستون پایه آن متصل میکرد که به آسانی شکسته نمیشد. عده ای برای آوردن اره آهن بر رفتند و بقیه بچه ها در وسط میدان جمع شده شعار مرگ بر شاه و برقراری یک حکومت جمهوری دمکراتیک میدادند.ا
هر آن منتظر بودم تا نیروهای انتظامی پلیس و یا ارتش برای مقابله با ما وارد میدان شوند ولی هیچکس برای مقابله نیامد. ازاعضای حزب پان ایرانیست و یا چاقوکشان سومکا نیز که همیشه برای دفاع از مقام سلطنت حاضر بودند خبری نبود. چند پاسبان در گوشه کنار میدان دیده میشدند که خونسرد و بی تفاوت به صحنه نگاه میکردند.ا
بزودی اره آوردند و بدنه مجسمه شاه را از ستون وسط میدان جدا کردند، مجسمه با صدای مهیبی از بالا بپائین افتاد. عده ای که نمیدانم از کجا آمده بودند بلافاصله با پتک و میله های آهنی بجان مجسمه افتادند تا آنرا خرد کنند. ضربه ها بود که با خشم و فریاد بر مجسمه فرود میآمد. کینه های فسیل شده سر باز کرده و با هر ضربه قطعه ای از بدن مجسمه را جدا میکردند. دراین میان من و اکبر نیز بیکار نبودیم و گهگاه ضربه ای بر مجسمه وارد میکردیم تا اینکه مجسمه شکسته وبقطعات کوچک وبزرگ تبدیل شد. اکبر یکی از دستهای شاه را برداشت و بمن گفت: "معطلش نکن، تو هم یک تکه بردار".ا
من هاج و واج مانده بودم که چرا باید قطعه ای از مجسمه شاه را بردارم که اکبر فریاد زد و گفت: "زودباش، اگر دیر بجنبی چیزی نصیبت نمیشود".ا
راست میگفت در آن گیر و دار هرکس قطعه ای از مجسمه شاه را برداشته دور میشد. بعضی از قطعات سنگین و حمل آن مشکل بود، نگاه میکردم تا یک قطعه کوچک و قابل حمل را بردارم که اکبر قطعه ای از پای چکمه پوش شاه را از دست فرد دیگری که آنرا زیر بغل زده بود گرفت و گفت: "مرد حسابی، پای شاه را کجا میبری"، بعد آنرا بمن داد و بآن شخص گفت: "فردا باید همه آنها را تحویل شهرداری ناحیه بدهیم" با گفتن این حرف دست مرا گرفت واز میان جمع بیرون کشید.ا
وقتی بمکان خلوتی رسیدیم گفت: "زود این پا را ببر خانه و مخفی کن، بعد ها قیمتی میشود".ا
نمیتوانستم بفهمم پای شکسته یک مجسمه حتی اگر پای شاه مملکت هم باشد چرا باید دارای ارزش شود. بهرحال همانطور که او گفته بود روزنامه ای پیدا و پا را پوشاندم با اینهمه تا بمنزل برسم و آنرا مخفی کنم نگران اینکار بودم.ا اکبر و اصغر دو برادر بیست و پنج و بیست ساله از فعالین حزب بودند، آمادگی زیادی برای شرکت در درگیریها و زد و خوردهای خیابانی داشتند. بارها دیده بودم در خیابانهای خلوت پاسبانی را کتک زده اسلحه اورا بسرقت میبردند و یا در متینگها آماده مقابله با چاقوکشان حرفه ای سومکا و یا حزب پان ایرانیست بنام امیر موبور بودند. شاید آنها بهتر از من میدانستند که پای شکسته شاه در آینده قیمتی خواهد شد، شاید برای توریستها وکلکسیونر ها ولی برای من جز درد سر چیزی ببار نیاورد.ا
پس از کودتای بیست و هشت مرداد و بازگشت شاه دوباره دوران بگیر و ببند افراد حزبی و مخالفین حکومت شروع شد. سازمانهای حزب توده یکی پس از دیگری متلاشی و فعالین و گردانندگان آن اعدام ویا بزندان افتادند. مآمورین پلیس وساواک بهر خانه ای مشکوک میشدند حمله کرده چنانچه کتاب و یا چیز مشکوکی مییافتند صاحبخانه را زیر سؤال گرفته پس از ضرب و جرح و شکنجه محکوم بزندان میکردند.ا
چون بعنوان یک فعال حزبی احساس خطر میکردم هر چه کتاب و شیئی مشکوک در خانه داشتم بیرون ریختم و یا بخانه دوستانی که فکر میکردم امن هستند بردم ولی هیچکدام از دوستان حاضر نبودند پای مجسمه شاه را از من قبول و مخفی کنند و این یک قطعه سنگ و ساروج برایم مشکل درست کرده بود.ا
درنهایت تصمیم گرفتم تا در یکی از شبها آنرا بیرون برده دریک خرابه و یا جوی آب اندازم. در آنموقع مآمورین پلیس و ساواک شب و روز در کوچه پس کوچه ها با لباس شخصی در رفت و آمد بودند و هر حرکت مشکوکی را زیر نظر میگرفتند.ا
در یکی از شبها پای مجسمه را در یک قطعه پارچه پیچیده زیر بغل زدم تا بیک نحوی آنرا سر به نیست کنم. از همسایه روبروئی خانه ام که آرایشگر محله بود بیش از یک پلیس میترسیدم زیرا او ضمن اینکه هنگام اصلاح سر و صورت من خودرا طرفدار نیروهای چپ قلمداد میکرد ولی زیاد قابل اطمینان نبود، میگفتند دستش توی دست پلیسها است لذا از او دل خوشی نداشتم و مدتی بود که برای اصلاح سرم نزد او نمیرفتم. لای درب را باز کردم تا از نبودن اومطمئن شوم، کسی در کوچه نبود، با شتاب بیرون آمدم ولی از بخت بد هماندم اورا دیدم که از سمت بازارچه بطرف خانه اش میآید.ا
چون میترسیدم با او روبرو شوم راهم را کج کردم تا بخانه برگردم ولی او مرا دید و بصدای بلند گفت: "آقای ..... کجا، تازگیها خیلی کم لطف شدید دیگه حالی از ما نمیپرسید" ناچار برگشتم وسلامی باو کردم تا خواستم راهم را گرفته بروم چون بسته را زیر بغلم دیده بود بمن نزدیک شد و آهسته پرسید: " اعلامیه است" از بیشرمی و پر روئی او عصبانی شده جوابدادم: "اعلامیه چیه آقا، لباسهامه".ا
سرش را باز هم نزدیکتر آورد و گفت: "نترس بابا من که پلیس نیستم".ا
میدانستم خیلی فضول است ولی تا این حد اورا بیشرم ندیده بودم لذا فریادی سرش کشیده گفتم: "هر چه هست بخودم مربوطه وراهم را گرفتم تا بروم که ناگهان فریاد زد: "همین شما توده ایها مملکت را بباد دادید و حالا هم دست بردار نیستید".ا
با فریاد او عده ای از رهگذران که درحال عبور بودند بدور ما جمع شدند. دراین میان مردی از میان آنها بطرف من آمد وگفت: "آقای محترم بهتر است بسته زیر بغلتان را باز کرده باو نشان دهید و ثابت کنید که اعلامیه ای در کار نیست".ا
ترس بجانم افتاد، بخودم گفتم: "آمد بسرم از آنچه میترسیدم" رو باو کرده گفتم: "می بخشید آقا، هرچه هست مربوط بخودمه" و چون خواستم با سرعت خودرا از میان جمع خارج کنم که ناگهان آن مرد با خشونت بازویم را چسبید و با کمک مرد دیگری که از راه رسیده بود بسته را از زیر بغلم بیرون کشیده باز کردند.ا
پای مجسمه با صدائی سنگین بزمین افتاد. تا آمدم راهی برای فرار پیدا کنم گریبان خودرا در دست عده ای دیدم که با فریاد "مرگ بر توده ای" مرا به کلانتری محل میبردند، بسرعت پرونده ای با این جرم که پای مجسمه شاه را در خانه داشتم تنظیم و روانه زندانم کردند.ا
مدتی که در زندان بودم با عده زیادی آشنا شدم که بجرم داشتن پای مجسمه شاه در خانه هاشان دستگیر و روانه زندان شده بودند. موضوع مضحک و خنده داری بود، بهم میگفتیم: "مگه میشه شاه اینهمه پا داشته باشه". یکی از زندانیان آذری که بهمین جرم دستگیر شده بود با لهجه شیرینش برایمان تعریف میکرد که در جواب بازجوی خود گفته بود: "قربان، شاه ما که دوتا پا بیشتر نداشته، حتما" شاه شما هزار پا بوده که اینهمه آدم را بجرم دزدیدن پاهای او دستگیر و زندانی کرده اید".ا
No comments:
Post a Comment